🌹🍃سه دقیقه در قیامت🍃🌹 (قسمت سی‌وهشتم_ حسرت ) 🌷ایـن مـطلب را یادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهی مرزهای شرقی شدم،مـدتی را در پـاسگاه‌های مـرزی حـضور داشـتم، اما خبری از شـهادت نـشد! در آنـجا مطالبی دیدم که خاطرات ماجراهای سـه دقیقه برای من تداعی می‌شد، یـک روز دو پـاسدار را دیـدم کـه بـه مقر ما آمدند. 🍁با دیدن آن‌هـا حـالم تـغییر کـرد! من هر دوی آن‌ها را دیده بودم که بدون حساب و در زمره‌ی شهدا و با سرهای بریده شده راهی بهشت بودند،بـرای ایـنکه مـطمئن شـوم به آن‌ها گفتم: نام هر دوی شما مـحمد است؟ آن‌ها تأیید کردند و منتظر بودند که من حرف خـود را ادامـه دهم، اما بحث را عوض کردم و چیزی نگفتم. 🌷از شـرق کـشور بـرگشتم، من در اداره مشغول به کار شدم،با حسرتی که غیر قابل باور است، یـک روز در نـمازخانه اداره دوجـوان را دیدم که در کنار هم نشسته بودند،جلو رفتم و سلام کردم،خـیلی چـهره آن‌هـا بـرایم آشـنا بـود،به نفر اول گفتم: من نمی‌دانم شما را کجا دیدم،ولی خیلی برای من آشنا هستید. 🍁می‌توانم فامیلی شـما را بـپرسم؟ نـفر اول خـودش را معرفی کرد، تا نام ایشان را شنیدم، رنگ از چهره‌ام پرید!یـاد خـاطرات اتـاق عـمل و ... برایم تداعی شد،بلافاصله به دوسـت کـناری او گـفتم: نام شما هم باید حسین آقا باشه؟ او هـم تـأیید کـرد و منتظر شد تا من بگویم که از کجا آن‌ها را مـی‌شناسم. 🌷 امـا مـن کـه حال منقلبی داشتم، بلند شدم و خداحافظی کردم،خـوب بـه یـاد داشتم که این دو جوان پاسدار را با هم دیدم کـه وارد بـرزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهی بهشت شـدند،هر دو با هم شهید شدند درحالی‌ که در زمان شهادت مسئولیت داشتند! 🍁بـاز بـه ذهـن خـودم مـراجعه کردم، چند نفر دیگر از نیروها برای من آشنا بودند، پـنج نـفر دیـگر از بـچه‌های اداره را مـشاهده کردم که الان از هـم جـدا و در واحـدهای مـختلف مـشغول هـستند، اما عـروج آن‌هـا را هم دیده بودم، آن پنج نفر با هم به شهادت می‌رسند. ادامه دارد... ➕درایتا‌، سروش‌و روبیکا‌ به راهیان‌نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]