🌹🍃سلام بر ابراهیم🍃🌹
🍃نیمه شعبان🍃
"قسمت سی و ششم"
🔺راوی:جمعی از دوستان شهید
عصر روز نيمه شــعبان ابراهيم وارد مقر شــد. از نيمه شب خبري از او نبود.
حالا هم كه آمده يك اسير عراقي را با خودش آورده!
پرسيدم: آقا ابرام كجايي، اين اسيركيه!؟
گفت: نيمه شب رفته بودم سمت دشــمن، كنار جاده مخفي شدم. به تردد
خودروهاي عراقي دقت كردم. وقتي جاده خلوت شــد يك جيپ عراقي را ديدم، با يك سرنشــين به ســمت من ميآمد. ســريع رفتم وسط جاده، افسر
عراقي را اسير گرفتم و برگشتم.
بيــن راه بــا خودم گفتم: اين هم هديه ما براي امــام زمان(عج) ولي بعد، از حرف خودم پشيمان شدم. گفتم: ما كجا و هديه براي امام زمان(عج).
همان روز بچهها دور هم جمع شديم. از هر موضوعی صحبتي به ميان آمد تا اينكه يكي از ابراهيم پرسيد:
بهترين فرمانده هان در جبهه را چه كساني ميداني و چرا؟!
ابراهيــم كمي فكر كرد و گفت: تو بچههاي ســپاه هيچكس را مثل محمد
بروجردي نمي دانم. محمد كاري كرد كه تقريباً هيچكس فكرش را نمي كرد.
در كردســتان با وجود آن همه مشــکلات توانســت گروه هــاي پيش مرگ كــرد مســلمان را راهاندازي كنــد و از اين طريــق كردســتان را آرام كند.
در فرمانده هان ارتش هم هيچكس مثل ســرگرد علي صياد شيرازي نيست.ايشــان از بچه هاي داوطلب ساده تر است. آقاي صياد قبل از نظامي بودن يك
جوان حزباللهی و مومن است.
از نيروهاي هوا نيروز، هر چه بگردي بهتر از ســروان شيرودي پيدا نميكني، شيرودي در سرپل ذهاب با هلي كوپتر خودش جلوي چندين پاتك عراق را گرفت.
با اينكه فرمانده پايگاه هوايي شــده آنقدر ساده زندگي مي كند كه تعجب
مي كنيد!
وقتي هم از طرف ســازمان تربيت بدني چند جفت كفش ورزشــي
آوردند يكي را دادم به شيرودي، با اينكه فرمانده بود اما كفش مناسبي نداشت.
همان روز صحبت به اينجا رســيد كه آرزوي خودمان را بگوئيم. هر كسي
چيزي گفت. بيشتر بچهها آرزويشان شهادت بود.
بعضی ها مثل شهيدسيد ابوالفضل كاظمي به شوخي مي گفتند: خدا بنده های خوب و پاك را ســوا مي كند. براي همين ما مرتب گناه مي كنيم كه ملائكه سراغ ما را نگيرند! ما مي خواهيم حالا حالاها زنده باشم. بچهها خنديدند و بعد
هم نوبت ابراهيم شد.
همــه منتظر آرزوي ابراهيم بودند. ابراهيــم مكثي كرد وگفت: آرزوي من
شهادت هست ولي حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائيل شهيد شوم!
صبح زود بود. از سنگرهاي كمين به سمت گيلان غرب برگشتم. وارد مقر
سپاه شدم. برخلاف هميشه هيچكس آنجا نبود.
كمي گشتم ولي بي فايده بود. خيلي ترسيدم. نكند عراقي ها شهر را تصرف كرده اند!
داخل حياط فرياد زدم: كســي اينجا نيست؟! درب يكي از اتاق ها باز شد. يكي از بچه ها اشاره كرد، بيا اينجا!
وارد اتاق شدم. همه ساكت رو به قبله نشسته بودند!
ابراهيم تنها، در اتاق مجاور نشسته بود و با صداي سوزناک مداحي مي كرد.
براي دل خودش مي خواند. با امام زمان(عج) نجوا مي كرد. آنقدر سوز عجيبي در صدايش بود كه همه اشك مي ريختند.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد...
#رمان
#سلام_بر_ابراهیم
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [
@rahiankhuz ] [🌹]