وقتی بیتابی من را میدید، میگفت: بسیار خب! شهادت لیاقت میخواهد، پس خودت را ناراحت نکن. سرش را خم میکرد و میگفت: اصلاً با هم شهید میشویم و میخندید. من خیلی به امیر وابسته بودم و همیشه از این دوری که شرایط کارش ایجاب میکرد، ناراحت بودم. حتی زمانی که داخل خاک خودمان به مأموریت میرفت امکان نداشت دو ساعت از هم بیخبر باشیم. همیشه یا زنگ میزد یا پیام میداد که حالش خوب است و نگرانش نباشم.
من ماندم با همه بیتابیام
ما هر شب با هم بیرون میرفتیم. اگر نمیتوانست شب بیاید یا هیئت داشت، حتماً ناهار به دیدن من میآمد و با هم ناهار میخوردیم. یک روز با هم بیرون رفتیم. در راه بودیم که امیر گفت: میخواهد به هند برود و این سفر یکباره پیش آمده است. در اصل میخواست به سوریه برود و نمیخواست به من بگوید که قرار است کجا برود. با هم رفتیم تا با ماشین کمی بگردیم. دراین میان من بودم و امیر و همه داشتهام که حالا داشت به سفر کاری میرفت و من بودم با همه بیتابی زنانهام