این گونه آغاز شد: چیزی در دل شُل و وِل و یَله شد مثل کسی که حس می کند بند کفشش دارد کمی شل می شود و وا می رود. بعد از آن، روزها گذشت. حالا مثل اسب تروآیی هستم پر از عشق های مهیب که هر شب مرا وا می شکنند و یورش می برند و سحر به سینه ی تاریک من بازمی گردند. — یهودا آمیخای