#زیست_آگاهانه
#زیست_مومنانه
⚡️انسان جاری (۸)
▪️گفتم انسان جاری تو بگو انسان زنده موجودی پرسشگر است و در تکاپوی پاسخ !پیداست که پرسش های اساسی باید در زمینة مساعدی صورت بگیرد، نه پشت میز اداره و در مسند ریاست یا قضاوت که تا تنور داغ نشود، نانی نخواهد چسبید.
▪️واضح است که هنگام غروب و مرگ روز یا در صحنه ای از قبرستان خاموش، آن هم در شبی مهتابی و در نیمههای شب و ژرفای سکوت یا زیر تک درختی در بیابان همراه بهت صحرا یا صحنه ای از تاکستانی در یک پاییز زرد و هنگام مرگ روز به همراه بادهای بی مقصد و با خش خش برگهای بی رمق یا در دل شب، روی پشت بام و آسمان پر ستاره و آوای مرغ شب و... سؤالهایی در ذهن انسان جوانه میزنند و سبز میشوند که در جلگة سبز و آن هم هنگام طلوع و در فصل بهار و همراه شکوفه درختان، در میان جیک جیک گنجشکان و نوای گرم چوپان و هیاهوی کوچ یا کنار دریا و زمزمه موج یا میان جنگل و ابهام صبح گاه سبز نمی شوند.
▪️در قبرستان تاریک و تاکستان پاییزی، غرورها زودتر میشکنند و تفکرها بیش تر مایه میگیرند و سؤالها زودتر جا میافتند و حتی خودبه خود طرح میشوند.
▪️ یکی از دوستان که به دل ربایی و لذت دنیا روی آورده بود. او که مغرور بود و فراری و گوشش از هر نصیحتی، پر، به من گفت: تو هم میخواهی موعظه کنی؟
جواب ندادم و با برخوردی گرم، ذهنیتهای او را در هم شکستم. او که این گرمی را میدید، با خوش حالی همراهم میآمد.
▪️ او را به جایی بردم که از قبل در نظر گرفته بودم. به قبرستانی رفتیم که یکی از بستگانمان در آن جا دفن بود. آن قبرستان را به خاطر گسترش اطراف حرم تخریب میکردند.
▪️لودرها در حال کندن بودند وچنگالهای خود را به زمین فرو میبردند و گاهی با استخوانهایی بیرون میآمدند و تعدادی جمجمه در اطراف نمایان بود.
▪️در همین هنگام یکی از جنازهها که گویا زیاد از مدت دفنش نگذشته بود، بیرون آمد. سر و صدا و فریاد مردم بلند شد.
▪️دوستم با حالت عجیبی به آن جنازه نگاه میکرد. معلوم بود که توفانی در درونش به پا شده. پس از مدتی نه چندان زیاد، آهسته و با آهنگی کش دار و طولانی زیر گوشش گفتم: ببینم یعنی ما هم این طوری...؟ که نگذاشت حرفم تمام شود. بهتش شکست و زد زیر گریه و این شروع خوبی بود و آغاز تولدی جدید.
🎇
صفحه مجال عیش صمیمانهای از جنس زیست آگاهانه را همراهی فرمایید 🎇