ساعت حوالی ۲ نیمه شب بود . از صبح راه رفته بودم و مریض دیده بودم . و مدام مریض های بستری در بخش آیسیو اطفال بدحال میشدن و باید چاره میکردم. دیگه به این ساعت شب که رسیدم مغزم کاملا خسته بود و سردرد داشتم. چشمام قرمز شده بود . پاهام بی جون شده بودن طوری که مچ پا و ساق پام با هر قدم درد میگرفت . پای چشمم سیاه و صورتم رنگ پریده شده بود. اگر یک لحظه فرصت داشتم و دراز میکشیدم بلافاصله خوابم میبرد. یکهو منشی اورژانس وارد آیسیو شد و یک برگه جلوی من گذاشت. روی برگه شرح حال یک کودک بدحال نوشته شده بود که در اورژانس بود و نیاز به اقدام اورژانسی داشت. مغزم دستور میداد بدو برو. بدنم دستور رو نمیگرفت. اصلا نمیفهمید. حس کردم زمان متوقف شد، به نظرم چند ثانیه چرت زدم. یه لحظه فرمان مغزم غالب شد .بلند شدم و دوییدم سمت اورژانس. بین راه چند بار تعادلم رو از دست دادم. وقتی رسیدم، دختر کوچولویی رو دیدم که تنگی نفس شدیدی داشت ... . هر لحظه تعلل میتونست براش خطرآفرین باشه. خداروشکر به خیر گذشت...🤲 🩺--------🫀-------🩺 وقتی زندگی یک آدم با خستگی تو گره میخوره. معادله‌ی سنگینی‌ه و این یک رسم غلط علیه سلامت پزشک و جامعه س. @rahnemoone_madari