. ﷽🌷 مرحله اول که تمام شد، آزاد باش دادن و یک جعبه کمپوت ؛ خنک، عینهو یک تکه یخ. انگار گنج پیدا کرده بوديم توی این گرما. از راه نرسیده، گفت: «می‌خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟» گفتم: چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحاب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم. چند دقیقه نشست. تحویلش نگرفتيم، رفت. علی که آمد تو، عرق از سر و رویش می باريد. یک کمپوت داديم دستش. گفتم: یه نفر اومده بود، لاغر مُردنی. کمپوت می‌خواست بهش ندادیم. خیلی پُر رو بود. گفت: همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟ گفتم: آره، همین. گفت: خاک! بود. فرمانده لشکر14 🌷🌷 📚 منبع: یادگاران، کتاب خرازی @rahro313