🔹باخود گفتم:
شاید معتادی دورهگرد است
که سنگکوب کرده!
جلو رفتم دیدم
او یک جوان است!
او را تکانی دادم!
بلافاصله نگاهم کرد
و گفت: چه میکنی!
گفتم:
جوان مثل اینکه متوجه نیستی؟!
برف، برف!
روی سرت برف نشسته!
ظاهراً مدتهاست که اینجایی!
مریض میشوی!
خدای ناکرده میمیری!
⁉️ اینجا چه میکنی؟!
جوان که گویی
سخنان مرا نشنیده بود!
با سرش اشارهای به روبهرو کرد!
دیدم او زل زده به پنجره خانهای!
فهمیدم عاشق شده!