🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
قسمت هشتم قصه دلبری پدرم، کمی که خاطرجمع شد، به محمدحسین زنگ زد که «می خوام ببینمت!» قرار و مدا
قسمت نهم قصه دلبری مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود. از وسط برنامه ها می رفت و می آمد. قرار شد بعد از ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم. رفته بود پیش حاج آقای آیت اللهی که بیایند برای خواندن خطبۀ عقد. ایشان گفته بودند: «بهتره برید امامزاده جعفرA یزد.» خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دو تا مراسم مفصل در سالن بگیرند: یکی یزد، یکی هم تهران. مخالفـت کرد، گفت: «باید یکی رو سـاده بگیریم!» اصلا راضی نشد، من را انداخت جلو که بزرگ ترها را راضی کنم. چون من هم با او موافق بودم، زور خودم را زدم تا آخر به خواسته اش رسید. شـب تا صبح خوابم نبرد. دور حیـاط راه می رفتم. تمام صحنه هـا مثل فیلم در ذهنـم رد می شـد. همـۀ آن منت کشـی هایش. از آقـای قرائتی شـنیده بودم: «05درصد ازدواج تحقیقه و 05درصدش توسل. نمیشه به تحقیق امید داشت، ولی می توان به توسل دل بسـت.» بین خوف و رجا گیر افتاده بودم. بااینکه به دلم نشسته بود، باز دلهره داشتم. متوسل شدم. زنگ زدم به حـرم امام رضـاA. همان که خِیرم کـرده بود برایش. چشـمانم را بسـتم. با نوای صلوات خاصـه، خودم را پـای ضریح می دیـدم. در بین همهمۀ زائران، حرفم را دخیل بستم به ضریح: «ما از تو به غیراز تو نداریم تمنا/ حلوا به کسی ده که محبت نچشیده.» همه را سپردم به امامA. هندزفری را گذاشـتم داخل گوشـم. راه می رفتم و روضه گوش می دادم. رفتم به اتاقم با هدیه هایش وررفتم: کفن شـهید گمنام، پلاک شـهید. صدای اذان مسجد بلند شد. مادرم سرکشید داخل اتاق و گفت: «نخوابیدی؟ برو یه سوره قرآن بخون!» ساعت شـش شـش و نیم صبح خاله ام آمد. با مادرم وسایل سـفرۀ عقد را جمع می کردند. نشسته بودم و برّ و برّ نگاهشان می کردم. به خودم می گفتم: «یعنی همۀ اینا داره جدی می شه؟» خاله ام غرولندی کرد که «کمک نمی کنی حداقل پاشو لباست رو بپوش!» همه عجله داشـتند که باید زودتر عقد خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم. وقتی با کت و شـلوار دیدمش، پقی زدم زیر خنده. هیچ کس بـاور نمی کرد این آدم، تن به کت و شـلوار بدهد. از بس ذوق مرگ بود، خنده ام گرفت. به شـوخی بهش گفتم: «شـما کت و شـلوار پوشیدی یا کت و شـلوار شما رو پوشـیده؟» در همۀ عمرش فقط دو بار با کت و شـلوار دیدمش: یک بار برای مراسـم عقد، یک بار هم برای عروسی. در و همسایه و دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند: «حالا چرا امامزاده؟» نداشتیم بین فک وفامیل کسی این قدر ساده دخترش را بفرستد خانۀ بخت. سفرۀ عقد سـاده ای انداختیم، وسـایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جانماز هدیۀ حضرت آقا را بگذارم داخل سفرۀ عقد. سال 6831 که حضرت آقا آمده بودند یزد، متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم. چند وقت بعد، ازطرف دفتر ایشان زنگ زدند منزلمان که «نویسـندۀ ایـن متن زنه یـا مرد؟» مـادرم گفـت: «دخترم نوشـته!» یکی دو هفته ای گذشت که دیدیم پستچی بسته ای آورده است. آقـای آیت اللهـی خطبۀ مفصلـی خواندنـد بـا تمـام آداب و جزئیاتـش. فامیل می گفتند: «ما تا حالا این طور خطبه ای ندیده بودیم!» حالا در این هیروویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم. می گفت: «اینجا جاییه که دعا مستجاب می شه!» هرچه می خواستم بهش بفهمانم که ول کن این قدر روی این مطلب پافشاری نکن، راه نمی داد. هی می گفت: «تو سـبب شـهادت منی، من این رو با ارباب عهد بستم، مطمئنم که شهید می شم!» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313