من پادشاه نیستم!
نام و آوازۀ پیامبر(ص) همه جا پیچیده بود. شنیدم که کاروان پیامبر(ص) از شهر ما هم عبور می کند. بین مردم ایستاده بودم و منتظر بودم که نبی خدا(ص) را که اینهمه از او تعریف می کردند، ببینم. پیامبر(ص) آرام آرام از بین مردم عبور می کرد تا اینکه به من رسید. ناخودآگاه جلو رفتم تا با او حرف بزنم. یکعالمه حرف داشتم اما ابهت پیامبر(ص) مرا گرفت. زبانم حرکت نمی کرد و به لکنت افتاده بودم.
پیامبر(ص) نگاهی به من کرد. من، یک مردِ بیابانی و ساده بودم. باورم نمیشد اما او مرا فورا بغل گرفت. یک جوری در آغوشش فشارم داد که حیرتکرده بودم. به من گفت: راحت حرفت را بزن برادر! از چی می ترسی؟ من پادشاه نیستم. من پسر زنی هستم که با دست خودش شیر بز را میدوشید. من مثل برادر تو هستم. حرف دلت را بگو!
خودم را در آغوشش رها کردم و گفتم: وای که چقدر دوستتان دارم. هر چه خوبی در مورد شما گفتهاند، به خدا که حقیقت دارد.
*او محمد است. آخرین پیامبر خدا...
وقتی مردی برای صحبت کردن با او به لکنت افتاده بود، مرد را بغل گرفت و درآغوشش محکم فشرد و گفت: راحت حرفت را بزن برادر! از چی می ترسی؟ من پادشاه نیستم....
https://rahyafteha.ir/91930