🌷کتاب غروب غفلت🌷
#قسمت_چهارم
تقریبا نزدیک های کنکور بود که با کامران توی چت آشنا شدم . چند روز یکبار با هم حرف می زدیم؛ اما کم کم این حرف زدنها زیاد تر شد.😉
کامران 4 سال از من بزرگتر بود و دانشجوی حسابداری . شبها به بهانه کنکور بیدار بودم و با هم چت می کردیم . بعد از چند هفته خیلی به هم عادت کرده بودیم .
اگر یک شب به هر دلیلی نمی تونستیم با هم حرف بزنیم فکر می کردیم دیگه دنیا به آخر رسیده . خودم هم اصلا فکر نمی کردم بهش علاقه پیدا کنم؛ اما این علاقه کاذب ایجاد شده بود😍😍😍 و من نمی تونستم بدون اون یک روز رو هم حتی بگذرانم .😘😘😘
کامران اصرار داشت عکسم رو ببینه یا با هم قرار بگذاریم بیرون همدیگر رو ببینیم؛ اما من می ترسیدم. 😳😳
واهمه داشتم از اینکه آدم بی خودی باشه و عکسم برام دردسر بشه و یا اگر بیرون باهاش قرار بگذارم دیگه اون منو می شناسه و می تونه برام دردسر درست کنه و از این می ترسیدم کسی از فامیل و دوستان ما رو ببینند.🙊😱😱
از اون اصرار و از من هم انکار.
اواخر تابستون بود که بالاخره منو راضی کرد که توی پارک قرار بگذاریم و همدیگر رو ببینیم. ☺️😘😊
قرار شد دوشنبه ساعت 4 بعد از ظهر به بهانه کلاس انگلیسی توی پارک ملت همدیگر رو ببینیم. اطلاعاتی درباره لباس ها مون بهم دادیم و جای قرار رو مشخص کردیم.
ترس و اضطراب بدی داشتم .
☹️☹️حالم بد بود و تقریبا مامانم هم متوجه نگرانی و اضطرابم شده بود.
بعد از ناهار بهم گفت: «می خواهی امروز کلاس نرو! اصلا حال نداری.»
گفتم: «نه امروز امتحان میان ترم دارم باید بروم.»
ادامه دارد....
🌐
@rahyafte_com