🔸روزی روزگاری دختری به نام لوبویف با مادر و خواهرش در روسیه زندگی می کرد. نام خواهرش نادیاشا بود. نادیاشا یعنی امید و لوبویف یعنی عشق. این سه نفر یک خانواده کوچک تشکیل داده بودند. انها منتظر یک نامه بودند؛ نامه ای که قرار بود ویزای و زندگی آنها در آلمان را به ارمغان بیاورد. نامه آمد، انها در یک شب راهی شدند. 🔹سفر با قطار یک ماجراجویی بود؛ آنها در چمدان هایی که می توانستند حمل کنند تمام زندگی شان را جا داده بودند. من (لوبویف) یازده سال داشتم 🔸وقتی تنها با سگم برای پیاده روی و قدم زدن بیرون می رفتم، در مورد مفهوم زندگی فکر می کردم. کلا هر وقت فرصت فکر کردن داشتم، شروع می کردم مستقیم با خدا حرف زدن، می پرسیدم اگر واقعا وجود داری پس چرا وضعیت به گونه ای هست که من نمی فهمم؟ من یک علامت می خواستم و بدست هم آوردم... 🔻ادامه درسایت rahyafteha.ir/38843 🌐 @rahyafte_com