#قسمت_نهم
هنوز تو شوک حرفهای ریحانه بودم که با صدای در اتاق به خودم اومدم ..
زندایی در رو باز کرد و پرسید حرفهاتون تموم شده یا براتون میوه بیارم همین جا بخورید؟
از خدا خواسته سریع بلند شدم و گفتم تموم شد زندایی ..
و از کنار زندایی گذشتم و وارد سالن شدم...
مامان با چشم و ابرو نظرم رو میپرسید .. چیزی نگفتم و تا آخر شب سرم رو پایین انداختم و به حرفهای بقیه گوش میکردم..
برای همه این کار تموم شده بود و من هنوز هنگ بودم..
حتی دایی مقدار مهریه رو مشخص کرد و حاجی قبول کرد و مامان گفت ارزش ریحانه بیشتر از اینهاست..
من سکوت کردم و کسی هم از من چیزی نپرسید ..
موقع خداحافظی یک لحظه نگاهم به ریحانه افتاد لبخند زد ولی من نتونستم جوابش رو بدم .. شاید هم نخواستم ... انگار ازش عصبانی بودم و اونو مقصر میدونستم ..
نزدیک ماشین که شدیم مامان بازوم رو گرفت و نزدیک گوشم گفت خوب نگاهش کردی مادر؟دیدی ماشالله مثل ماه میمونه...
کاش منم میتونستم از نگاه مامان ریحانه رو میدیدم .. لبخند کوتاهی زدم و گفتم مثل ماه که نه ولی...
مامان تند نگاهم کرد و گفت یعنی نپسندیدی دختر مثل عروسکه...
سوار ماشین شدیم و پیش حاجی دیگه حرفی نزدیم... مامان از حرفم دمغ شده بود.. ولی حاجی شنگول بود و چند بار گفت مبارکت باشه پسر .. خدارو شکر .. خیالم راحت شد عروسمون هم در شان خانواده مون شد..
مطمئن بودم که به خونه برسیم مامان میخواد سوال و جوابم کنه که منم اصلا حوصله اش رو نداشتم ..
به محض رسیدن شب بخیر کوتاهی گفتم و وارد اتاقم شدم و در رو بستم ..
مامان از پشت سرم گفت یه دقیقه مینشستی حرف میزدیم ...
حاجی گفت چیکارش داری .. ولش کن شاید خجالت میکشه پیش من حرف بزنه.. بزار واسه فردا...
مثل همیشه تمام سکوتهای ما به حجب و حیا تعبیر شد .. کلافه بودم و سرگردون.. نمیدونستم چیکار کنم.. پشیمون بودم .. کاش قبول نمیکردم و امشب نمیرفتیم ... الان هر حرفی میزدم دلخوری بزرگی بین دو خانواده پیش میومد..
سرم رو فشار دادم تا کمی از دردش کم بشه.. بدون اینکه لباسهام رو در بیارم روی تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد...
با صدای مامان که همزمان هم به در میزد و هم اسمم رو صدا میزد بیدار شدم .. ساعت ده بود ...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{
@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••