رسای اردکان
📷 تصویر/شهیدامیرحاج امینی 🌹 ۱۰ اسفندسالروزشهادت شهیدامیرحاج امینی🌹 #رسای_اردکان •رسا|روابط عمومی
🌷شهید امیر حاج امینی در ۵بهمن سال ۱۳۴۰ در روستای علیشار از توابع زرند ساوه به دنیا آمد 🌷امیر عزیز از ائمه اطهار عمیق ترین حس خودشون رو به حضرت زهرا(س) ابراز می کردند 🌷یکی از ویژگی های بارز ایشون این بود که فوق العاده دلسوز بودند ، به حدی که اگر چند دقیقه با ایشون صحبت میکردید به صمیمی ترین دوست شما تبدیل میشدند. 🌷در نوجوانی مکبر نماز بودند و بانگ الله اکبرشون در مسجد محل طنین انداز میشد. 🌷شغل ایشون باتری سازی بود و کمی به زبان آلمانی هم تسلط داشتند. 🌷شهید امیر حاج امینی به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و مسئولیتش در جبهه بیسیم چی گردان نصر لشگر 27 محمدرسول الله (ص) بود 🌷شهید امیر حاج امینی، خستگی ناپذیر بود. او به هم جبهه ای هایش می گفت که حاضرم با تمامی شماها در کوه، مسابقه بدهم و هر کدامتان که خسته شدید، نفر بعدی با من مسابقه را ادامه دهد 🌷شهید امیر حاج امینی، تمایلی به شهرت و معروف شدن نداشت. درواقع باورش به چنین اصلی این بود که اگه کاری را با خلوص نیت برای خدا انجام دهی؛ او تو را عزیز می کند و درنهایت، همین خصلت شهید امیر حاج امینی موجب معروف شدن عکس شهادتش گردید. 🌷او برای رضای خدا هر کاری را انجام میداد و برایش اهمیتی نداشت که دیگران از کارهای او آگاه شوند. یکی از دیگر خصلت های شهید امیر حاج امینی، حساسیت نشان دادنش نسبت به بچه های یتیم بود، او همیشه به یتیمان کمک میکرد. 🌷شهید امیر حاج امینی، روزی از بچه ها در منطقه به شدت کار کشیده بود، آن ها را گرد خود جمع کرد و گفت:“ چنین تصوری اشتباه است که شما فکر کنید کسی به ما اموزش داده است، من خاک پاهایتان هستم. من نسبت به شماها کوچکترم… اگه تکلیف نبود هیچ وقت از شما چنین کاری را نمیخواستم….” ولی بازهم راضی نشده بود و از تمامی بچه ها با گریه تقاضا کرد که دراز بکشند. همه حیرت زده از این کار او شده بودند. وقتی که خوابیدند او پائین پای بچه ها به کف پوتین هایشان دست می کشید و خاکش را بر روی پیشانی اش می مالید و می گفت:من خاک پای شماهایم 🌷برادر شهید امیر حاج امینی میگفت که بعد از شهادت امیر، نامه ای به ما دادند که توسط امیر در چند روز پیش از شهادتش نوشته شده بود:“خدا را شاکرم که به این فیض عظیم الهی نایل شدم 🌷در ۱۰اسفند سال ۶۵ در عملیات کربلای 5 در شلمچه ،بچه ها یک به یک، به سمت جلو حرکت میکردند . در همین لحظه امیر تصمیم گرفت که داخل خط برود. یکی از بچه ها به او گفت:حاجی! الان نوبت منه… ولی امیر در جواب به او گفت:نه! حرف نباشه، این دفعه نوبت من است 🌹در این حین، خمپاره به کتف او اصابت کرد و به شهادت رسید. مزار : بهشت زهرا - قطعه ۲۹ - ردیف ۶۰- شماره ۱۰ •رسا|روابط عمومی سپاه اردکان• ▪️| @rasa_ar |▪️