رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_11۷ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 خندید و گفت:- دختر اگه گذاشتی حر
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 بهم لبخند زد و سرش رو تکون داد. من هم لبخند زدم و رفتم و تو ردیفی که اون نشسته بود با سه تا صندلی فاصله نشستم. تا اومدم برگردم سمتش یلدا و شقایق وارد کلاس شدن و در حالی که صدای خندشون بلند بود، نگاهشون به من افتاد. - اوه ملی، مشکوک می زنیا، دو روزه زود میای سر کلاس.شقایق هم با لودگی ادامه داد: - نکنه اون روز سهرابی دعوات کرده؟ - زهرمار، یه کم خیار شور بخور با نمک شی. دوتاشون دو طرفم نشستن و در همون حال به متین سلام کردن و اونم مثل همیشه با سر پایین جوابشون رو داد. شقایق تو گوشم زمزمه کرد: - این چشه؟ با اخم جوابم رو داد.- از بس بی مزه ای.- وا، به این چه؟- با صدای نکره ی تو احتماالا خود سهرابی هم تو دفترش فهمید، چه برسه به این.- اوه، چه دفاعی هم می کنه! حاالا که فعلا شرط و باختی و باید بری جلوی همه بچه های کلاس بهش بگی "آه عشق من، مرا بنگر نه آن کفش های سیاهت را که هم رنگ چشمانت رنگ شب است."صدای خنده هر سه تامون بلند شد و همون وقت یکی از پسرای آشغال ترم باالایی که احتماالا ترم ده بود، وارد شد ورو به ما گفت: - جون، چه ناناز می خندید!هر سه تامون ساکت شدیم و شقایق گفت:- اَه،خیلی ازش خوشم میاد!- چی جیگر؟ صدات رو نشنیدم. - شقایق ولش کن، نمی بینی چقدر ...- چقدر چی خوشگله؟- گورت رو ...هنوز حرفم تموم نشده بود که متین گفت:- مشکلی پیش اومده آقای شمائی زاده؟و بعد همچین با اخم به من نگاه کرد که یه لحظه خودم رو خیس کردم. دِ بیا، از حاالا چه اخم و تَخمی هم می کنه. - نه جناب.بعد هم زیر لب به دوستش گفت: - بدو، منکراتی اومد. و نشست پشت سر ما. همین که استاد وارد شد، واسه من هم پیامک اومد. متین نوشته بود: "بعد کلاس تو همون پارک دیروزی منتظرتم." نگاهش کردم، اخماش تو هم بود."ببینم چی میشه."نمی دونم چرا این جوری جوابش رو دادم، اما وقتی دیدم اخماش بیشتر تو هم رفت به غلط کردن افتادم. انقدر نگاهش کردم که شقایق به شوخی گفت: - می خوای جامون رو با هم عوض کنیم؟ این طوری آرتروز گردن می گیری. این بار بدون این که کسی بهم گیر بده سریع خودم رو به پارک رسوندم. متین هنوز نرسیده بود، برای همین توماشین منتظرش موندم. وقتی از ماشینش پیاده شد منم پیاده شدم. هنوز اخم کوچیکی بین ابروهاش بود، لامصب بااخم خوشگل تر میشد.- چیزی میل نداری؟ کافی شاپ یه کم باالاتره.- نه فعلا. روی نیمکت قبلی نشستیم و اون سریع سکوت رو شکست.- ببین ملیسا خانوم، من می دونم و بهت هم گفتم که بین اعتقادات من و شما شاید تفاوت خیلی زیاده، اما موضوع اینه که باید برای رسیدن به هم دیگه و تشکیل یه زندگی آروم و بی دغدغه، یک سری چیزایی که انجامش باعث ناراحتی طرف مقابله رو رعایت کنیم. این رو قبول داری یا نه؟ ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃