5.48M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
نمایشنامه بود، مثل همه نمایشنامه هایی که در یادواره های شهدا برگزار میشد با این تفاوت که ، دختر جواد نزدیکم نشسته بود نگاهم گاه به روی سن بود و گاه به . گاهی سوال میپرسید از آنچه نمیدانست... مثلا نمیدانست به کی موجی میگویند؟! نمیدانست چرا مرد بازیگر یکهو فاز بازی اش تغییر میکند و به اصطلاح، موج میگیردش... اما... جائی از نمایشنامه، فاطمه را که نگاه کردم، دلم آتش گرفت. حس کردم با تمام وجودش این صحنه را چشیده و درک کرده... بازیگر خطاب به برادر شهیدش میگفت: اصلا بیا خودت جواب دخترت را بده، چرا سر در بدن نداری... دخترت میخواهد یکبار دیگر تو را ببیند.... . قطره های اشک از گوشه چشمان فاطمه سرازیر بود، سر روی زانوهایش گذاشت... نمیدانم کدام صحنه از وداع با پدرش جواد را به خاطر آورده بود که اینطور بیتابش کرده بود... آن شب روضه مجسم، کنارم نشسته بود ┄┅─✵🕊✵─┅┄ @rasooll_khalili ┄┅─✵🕊✵─┅┄