حواسم به ساعت نبود، فکرکنم سه یا چهارساعتی طول کشید 🕓تا توانستم اجزای بدن سیدجعفر راازمیان آوارآن خانه پیدا کنم.😔 وضعیت روحی من قبل ازآمدن به منطقه این طور بود که اگر خون می دیدم، ازهوش می رفتم.🤢 نمی دانم چطور خم می شدم واز روی رد خونی که لابه لای مشتی خاک و آجر ریخته بود، بدن سید راجمع می کردم .😔😔 چفیه ام را پهن کردم و همه یادگاری که برای خانواده اش توانستم جمع کنم را داخل چفیه ام پیچیدم .🍃🎋🍂 مسیر برگشت را مثل آدم های گیج رانندگی می کردم.🚙 از سفیره که خارج شدم، بی سیمم را روشن کردم، یک راست رفتم پیش ابوحسنا.💔 ازماشین که پیاده شدم ،به سمت من آمد و گفت:«مردم از دل شوره ، چرا بی سیمت خاموش بود؟😣بچه ها گفتن شهید شدی، این چه سر وضعیه؟🤦‍♂»سرم راروی شانه ابوحسنا گذاشتم و زدم زیر گریه .😭 فقط توانستم بگویم؛سیدشهیدشده 🕊وهمه تنش شده چیزی که داخل چفیه پیچیدم.💔 من ماندم باحسرت اینکه عید غدیررابه سید تبریک بگویم وعیدی بگیرم؛ولی امید داشتم که به زودی به دیدنش بروم.🕊🕊 خیلی زمان بردتا حالم بهتر شد⏳؛اماباخودعهد کردم تا وقتی زنده هستم، صورت پرازخنده و زیبای سیدجعفر، برایم آخرین تصویر باشد.💝😔 📚 💥کپی مطالب با ذکرصلوات ونام شهیدو آیدی کانال جایز است 🆔 @Rasoulkhalili