حاجى‌خسيس در زمان‌هاى قديم، حاجى‌خسيسى بود. روزي، يک‌دست کله‌پاچهٔ گوسفند خريد و به خانه برد و به زن خود داد. زن کله‌پاچه را بار کرد. بوى آنچنان توى کوچه پيچيد که زن آبستن همسايه آنها را، به هوس خوردن کله‌پاچه انداخت. زن آبستن به خانهٔ حاجى آمد تا از زن او يک کاسه کله‌پاچه طلب کند ولى رويش نشد و به جاى آن گفت: ـ آتش مى‌خواهم، يک کُله آتش بده! زن حاجى هم يک کله آتش به او داد. زن آبستن رفت و پس از چند لحظه ديگر آمد و گفت: ـ قدرى ديگر آتش بده! زن حاجى دو کله ديگر آتش داد. او گرفت و رفت و سه‌باره بازگشت. زن حاجى اين‌بار نگاهى به شکم باردار او انداخت و فهميد زن آبستن ويار کله‌پاچه گرفته است و بيخودى اتش مى‌خواهد. زودى سر اجاق رفت و از ديگ کله‌پاچه، يک پاچه برداشت و به او داد. زن آبستن هم به جان او دعا کرد. ظهر شد. زن حاجى سفره انداخت. باديهٔ کله‌پاچه را وسط سفره گذاشت. حاجى نگاهى به داخل باديه کرد و متوجه شد از چهار تا پاچه، يکى آن نيست، رو به زن خود کرد و پرسيد: ـ يک پاچه چه شده؟ زن او جواب داد: ـ من خوردم. حاجى گفت: ـ پس من هم مُردم! دراز کشيد و خودش را به مردن زد. زن او اصرار کرد: ـ حاجي! خجالت بکش، آبرويمان را نريز، بلند شو! حاجى گفت: ـ آن يکى پاچه کو؟ زن گفت: ـ من خوردم حاجى گفت: ـ پس من هم مردم! و افزود: ـ همسايه‌ها را خبر کن که مرا دفن کنند. زن حاجى هرچه گفت، به خورد حاجى نرفت. چاره را در اين ديد که به حرف حاجى عمل کند و شروع به شيون و زارى کرد. همسايه‌ها از سر و صداى او جمع شدند و گفتند: ـ چه خبر شده؟ زن حاجى گفت: ـ حاجى مرد! تابوت آوردند حاجى را در آن گذاشتند و به قبرستان بردند، نشستند و کفن کردند و توى قبر گذاشتند و قبل از اينکه چاله را با خاک پر کنند، زنِ حاجى گفت: ـ چون من زن تنهائى شده‌ام، سوراخى سر قبر حاجى بگذاريد تا من هميشه از اين روزنه با حاج درددل کنم و خودم را تنها ندانم! سر قبر حاجى سوراخى گذاشتند. همسايه‌ها که دور و بر قبر را خلوت کردند، زن روى سوراخ قبر حاجى خم شد. حاجى را صدا زد و با التماس گفت: ـ حاجى راضى شو که بيرونت بياورم! حاجى جواب داد: ـ تا آن پاچه را نياوري، بيرون نمى‌آيم. روز بعد باز سر قبر حاجى رفت و از سوراخ گفت: ـ حاجى خجالت بکش، بيا بيرون! حاجى پرسيد: ـ پاچه را آوردي؟ زن گفت: ـ نه! حاجى گفت: ـ پس مردم! از قضا روز بعد، بازرگانى با کاروان شتر خود که بار ظرف‌هاى چينى داشت از قبرستان گذر مى‌کرد که پاى يکى از شترها در سوراخ قبر حاجى افتاد. حاجى از توى قبر داد کشيد. آن شتر و بقيه شترها رم کردند و بار آنها به زمين افتاد و تمام چينى‌ها شکست. بازرگان متوحش و متعجب شد که چرا شترها رميدند؟ يکى از ياران بازرگان گفت: ـ صدائى از اين قبر آمد که باعث شد شترها رم کنند، حتماً توى قبر خبرى هست! ياران ديگر بازرگان گفتند: ـ راست مى‌گويد، ما هم صدائى از سوراخ اين قبر شنيديم! تا اينکه حاجى را ديدند و به محض اينکه از قبر بيرونش آوردند، پرسيد: ـ پاچه را آورديد؟ بازرگان هاج و واج شد و دريافت که او مقصر شکستن ظرف‌هاى چينى او است، حلقوم حاجى را فشرد و محکم توى سر او زد. ياران او هم به او کتک مفصلى زدند. اين‌بار راستى راستى نزديک بود بميرد که از دست آنها فرار کرد و با حالى زار به خانه بازگشت و از عمل خود پشيمان شد. http://eitaa.com/ravabeteci