انجمن راویان هزارسنگر آمل🍃
#قسمت_سوم_یادت_باشد شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌸🌸🌸 تلاش من فایده نداشت،وقتی عمه به خانه
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌸🌸🌸 هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد،ننه گفت:((من که زورم به دخترت نمیرسه،خودت باهاش حرف بزن ببین می تونی راضیش کنی!))پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود،اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم‌ سپرده بودند. پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت:((فرزانه!من تو رو بزرگ کردم،روحیاتت رو می شناسم،می دونم با هر پسری نمی تونی زندگی کنی،حمید رو مثل کف دست می شناسم؛هم خواهرزادمه،هم همکارم.چند ساله توی باشگاه باهم مربی گری می کنیم.به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین،چرا ردش کردی؟)) سعی کردم پدرم را قانع کنم ، گفتم:((بحث من اصلاً حمید آقا نیست،کلاََ برای ازدواج آمادگی ندارم، چه با حمید آقا،چه با هرکس دیگه. من هنوز نتونستم با مسئله زندگی مشترک کنار بیام.برای یه دختر دهه هفتادی هنوز خیلی زوده.اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه،بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکار میشه کرد.)) چندماه بعد از این ماجراها،عمو نقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود.دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه داد.وقتی داشتم از پله های تالار بالا می رفتم،انگار در دلم رخت می شستند.اضطراب شدیدی داشتم.منتظر بودم به خاطر جواب منفی ای که داده بودم عمه یا دختر عمه هایم با من سرسنگین باشند،ولی اصلاََ این طور نبود .همه چیز عادی بود.رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود.انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم. روزهای سخت و پراسترس کنکور بالاخره تمام شد.تیرماه نود و یک آزمون دادم. حالا بعد از یک سال درس خواندن،دیدن نتیجه قبولی در دانشگاه می توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد. با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم.از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم،چون نتیجه یک سال تلاشم را گرفته بودم. پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند.از اینکه توانسته بودم رو سفیدشان کنم،احساس خوبی داشتم. ادامه دارد.... @ravianaml ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯