📕✏️قصه دلبــــــــری❤️
قسمت-پانزدهم
او هم کف دستش رانشان داد وگفت:«منم باشماروراستم» تا اسلامیه از خودش وپدرومادرش تعریف کرد، حتی شفافیت ما لی اش راشفاف بیان کرد. دوباره قضیه ی موتور تریل را که تمام دارایی اش بودگفت. خیلی هم زود با پدر ومادرم پسرخاله شد!
موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر(علیه السلام). یادم هست بعضی از حرفها راکه میزد، پدرم برمیگشت عقب ماشین رانگاه میکرد. از او می پرسید:«این حرفهارو به مرجان هم گفتی؟» گفت:«بله». در جلسه ی خواستگاری همه ی حرفهارو به من زده بود.
مادرش زنگ زدتا جواب بگیرد. من که از ته دل راضی بودم. پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم. مادرم گفت:«به نظرم بهتره چند جلسه ی دیگه باهم صحبت کنن!» کور از خدا چه میخواهد، دوچشم بینا!
ادامه دارد....
راوی: مرجان درعلی همسرشهید مدافع حرم
محمدحسین محمدخانی
#جان-فدا❤
❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋
http://eitaa.com/raviannoorshohada
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani