📕✏️قصه دلبـــــــری❤️
قسمت-۲٠
چشمش برق میزد. گفت:«توهمونی که دلم میخواست، کاش منم همونی شم که تو دلت میخواد!» مدام زیر لب میگفت:«شکر که جور شد، شکرکه همونی که میخواستم شد، شکرکه همه چیزطبق میلم جلومیره، شکر»
موقع امضای سندازدواج دستم میلرزید، مگرتمامی داشت. شنیده بودم باید خیلی امضابزنی، ولی باورم نمیشد تا این حد. امضاها مثل هم در نمی آمد. زیرزیرکی میخندید:«چرادستت میلرزه؟ نگاه کن! همه امضاها کج وکوله شده!»
بعداز مراسم عقدرفتم آرایشگاه، قرارشدخودش بیاید دنبالم. دهان خانواده اش باز مانده بود که چطور زیرباررفته بیاید آتلیه. اصلا خوشش نمی آمد، وقتی دید من دوست دارم، کوتاه آمد.ولی وقتی آمدآنجا، قصه عوض شد. سه چهارساعت بیشتر نبود که باهم محرم شده بودیم. یخم بازنشده بود، راحت نبودم. خانم عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی با آن ظاهر، اینقدرمسخره بازی درمی آورد که درعکسها بخندم.
همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد. پشت فرمان بلندبلندمیخواند:«دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم/خیلی حسین زحمت ما راکشیده است» کنارقبور شهداشروع کرد به خواندن زیارت عاشوراودعای توسل. یادروزهایی افتادم که با بچه ها می آمدیم اینجاواو همیشه ی خدااینجا پلاس بود. بودنش بساط شوخی رافراهم میکردکه«این باز اومده سراغ ارث پدرش»
ادامه دارد..
راوی: مرجان درعلی همسرشهیدمدافع حرم
محمدحسین محمدخانی
#جان-فدا❤
❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋
http://eitaa.com/raviannoorshohada
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani