هدایت شده از شوق پرواز🕊
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 📕✏عهد-کمیل 💠قسمت-نهم 🥀همه چیز به سرعت داشت اتفاق می افتاد.مرا بردند ارایشگاه.بعدظهربود.هوا بارانی بود و من هم لباسی را که خریده بودیم.پوشیدم و کفش قرمز پاشنه بلندی هم به پا کرده بودم. وقتی کمیل آند دنبالم دیدم دسته گل دستش نیست!همینطور خودش کت و شلوار پوشیده بود و اومده بود دنبالم.پله های آرایشگاه زیاد بود.به جلوی پله ها که رسیدین.گفت:شما می تونید با این کفش ها راه بیایید؟ گفتم:بله گفت:من جلوی شما هستم که شما زمین نخورید. هنوز ناراحت بودم.در ذهنم بود که چرا یک دسته گل نگرفته.ماشین را که دیدم،تعحبم بیشتر شد حتی به ماشین گُل نزده بود.اما شش دانگ حواسش به من بود. در بین راه تو خودم بودم و فکر می کردم.بلاخره طاقت نیاوردم و گفتم:یعنی شما داشتین میومدین آرایشگاه،یه دسته گل نباید همراهتان می بود؟حداقل یه گل به ماشین نمی تونستین بزنین؟گفت:شما ببخشید!همه چی عجله ای شد،ان شاءالله عردسی جبران می کنم. 🥀کمیل دوستی داشت به نام سعید.آقا سعید بعدها به ما می گفت:من هیچ وقت کمیل را به اندازه روز عقد شما آنقدر خوشحال ندیده بودم. وقتی سر سفره عقد نشستیم ،قلبم گواهی میداد که اشتباه نکرده ام و انتخابم درست است.حس می کردم قلبم دارد محکم میشود.ناگهان چیزی یادم افتاد.صورتم را نزدیک گوش کمیل بردم و گفتم:ببخشید آقا کمیل!من سومین بار باید بله بگم یا چهارمین بار؟ کمیل از سوالم خنده اش گرفته بود،لبخند زد.من این را می دانستم .اما انقدر استرس و هیحان به جانم افتاده بود که انگار همه چیز را فراموش کرده بودم. کمیل قران را از سفره برداشت و باز کرد و طوری نگه داشت که من هم بتوانم نگاه کنم و بخوانم.عاقد عقد را خواند و من چشمم به آیه بود و گوشم به کلمات عربی عاقد.هر دو بله را گفتیم،کمیل قران را بست و شبیه دعا کردن زیر لب شروع کرد به زمزمه کردن چیزی.به قول معروف فضولی ام گل کرده بود."چی داره دعا میکنه که من هم دعا کنم" &ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------