🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 📕✏عهد-کمیل 💠قسمت-بیست-هشتم 🥀ای وای! خدای من! من فکر می‌کردم کمیل را به همان شکلی که رفته می‌بینم. از دیدنش جا خوردم. چرا فکر می‌کردم کمیل با همان چهره‌ای که رفته بود برمی‌گردد؟ فقط قسمت سمت راست صورتش بود پنبه ای گذاشته بودند روی لبش. همان مقدار از صورتش ورم کرده و کبود بود. نمی‌توانستم باور کنم. فریاد می‌کشیدم: "این کمیل نیست! اشتباه شده. این کمیل نیست!" اما دور وبرم نمی‌دادم که بود که گفت: "مریم بوسش کن! این کمیله! نوازشش کن! دیگه نمی‌تونی کمیل را ببینی." این حرف باعث شد بیشتر دقت کنم به صورتش محاسنی که تازه درآمده بود فرم بینی‌اش چین گوشه چشمش که به سختی می‌شد تشخیص داد. درست بود او کمیل بود. خم شدم نزدیک گوشش گفتم: " کمیل قرار نبود اینطوری برگردی! " صورتم را روی همان نیمه صورت باقی مانده‌اش گذاشتم و اشک ریختم. اگر اشک نمی‌ریختم چه کار می‌کردم؟ دلم آرام نمی‌شد. برگشتم دوباره نگاهش کردم. همه گفتند: "بوسش کن! بقیه هم می‌خوان وداع کنند. " دوباره خم شدم نیمه صورت کبودش را بوسیدم. دیگر حس می‌کردم نفسم بالا نمی‌آید. آن یک بوسه نفسم را گرفت. چیزی چنگ زده بود به گلویم و راه نفسم را بند آورده بود و نمی‌گذاشت زبانم بچرخد. 🥀 بریده بریده گفتم: " مَ ...مَنو...بِ...ببرید،بیرون،بیرون ."من هیچ چیز بعد از این جمله یادم نیست. آمدم بیرون و سرم را تکیه دادم به دیوار. گاهی سرم را به دیوار می‌زدم و گریه می‌کردم. کمی بعد فقط متوجه شدم تابوت کمیل را از اتاق بیرون آوردند. نمی‌دانم چقدر گذشت چقدر سرم را به دیوار کوبیدم به من گفتند:" مردم می‌خواهند برای وداع کمیل را ببرم مسجد محل." وارد مسجد محله که شدیم دیدم جمعیت در شبستان و حیات مسجد نشسته‌اند. آنقدر که نمی‌توانستم از میان جمعیت رد شوم و داخل مسجد بروم. من وسط حیاط مسجد مثل یک غریبه مانده بودم و ضجه می‌زدم. بعد رفتم یه گوشه‌ای نشستم و باز گریه کردم. کمی بعد کمیل را از مسجد بیرون آوردند و بردند به سردخانه بیمارستان یحیی نژاد بابل. ما برگشتیم خانه پدر کمیل. آن شب دختر خالم کنارم ماند. 🥀مامان بی‌قرار بود و محبوبه رفته بود تا مواظب مامان و بابا باشد. وضعیت روحی آنها بهتر از من نبود. خانواده کمیل هم خیلی بی‌قرار بودند. دختر خاله‌ام یک لقمه غذا می‌آورد نزدیک دهانم و به زور می‌گفت: "مریم بخور تو رو خدا یه لقمه غذا بخور تو باید برای فردا جون داشته باشی، فردا تشییعه نمی‌تونی می‌افتی حداقل یکم آب بخور." دستش را پس می‌زدم. نمی‌توانستم چیزی بخورم. دیگر حتی اشک از چشم‌هایم بیرون نمی‌آمد. اشکم خشک شده بود. تمام مدت دختر خاله تا صبح کنارم دراز کشیده بود که بلابی سرم نیاید. صبح زود روز پنجشنبه رفتیم بیمارستان یحیی نژاد، کمیل را روی دست جمعیت در همان تابوت چوبی از بیمارستان آوردند بیرون.جمعیت موج می‌زد. من هم قاب عکس کمیل در دستم بود و پشت جمعیت می‌رفتم. در بین جمعیت یک لحظه دیدم خانمی از طرف بنیاد شهید آمد و گفت: خانم صفری تبار تسلیت می‌گم هر کاری بود به ما بگید. در خدمت شما هستیم. او هنوز از من دور نشده بود که یک محبتی که از مجردی به رهبری داشتم یادم آمد و عکس کمیل را بالای سرم گرفتم و فریاد زدم : "این گل پرپر شده ، فدای رهبر شده" ...😭 &ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------