انا لله و انا اليه راجعون
سرکار بودم. از سپاه آمدند، سراغ پسر کوچیکه را گرفتند. دلم لرزید گفتم«یک هفته پیش اینجا بود. یک روز ماند بعد گفت می خوام برم اصفهان یه سر به خواهرم بزنم.» این پا آن پا کردند. بالاخره گفتند«کوچیکه مجروح شده و می خواهند بروند بیمارستان، عیادتش. «همراهشان رفتم. وسط راه گفتند «اگر شهید شده باشد چی؟» گفتم «انا لله و اناالیه را جعون» گفتند عکسش را می خواهند. پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه. حال خانم خوب نبود. گفت«چرا این قدر زود آمدی؟» گفتم «یکی از هم کارا زنگ زد، امشب از شهرستان می رسند، میان اینجا » گله کرد. گفت « چرا مهمان سرزده می آوری؟» گفتم «اینها یه دختر دارن که من چند وقته می خوام برای پسر کوچیکه ببینیدش، دیدم فرصت مناسبیه » رفت دنبال مرتب کردن خانه. در کمد را باز کردم و پی عکس گشتم که یک دفعه دیدم پشت سرمه. گفتم «می خوام یه عکسشو پیدا کنم بذارم روی طاقچه تا ببینند.» پیدا نشد. سر آخر مجبور شدم عکس دیپلمش را بکنم. دم در، خانم گفت « تلفنمون چند روزه قطعه، ولی مال همسایه ها وصله » وقتی رسیدم پیش بچه های سپاه گفتم « تلفنو وصل کنین. دیگه خودمون خبر داریم.» گفتند « چشم.» یکی دو تا کوچه نرفته بودیم که گفتند « حالا اگر پسر بزرگه شهید شده باشد؟» گفتم « لابد خدا می خواسته ببینه تحملشو دارم.» خیالشان جمع شد که فهمیده ام هم بزرگه رفته، هم کوچیکه.
@raviannoorshohada