‌ 🔸دراز کشیده بودم روی زمین و آفتاب، گرمِ گرم می‌تابید روی بدنم؛ از سر تا کف پام. مدت‌ها بود همچین گرمای شیرین و دلچسبی رو تجربه نکرده بودم. گرمایی که انگار بند بند وجودم رو از هم باز می‌کرد، همه خستگی‌ها رو بیرون می‌کشید و به جای اونها سلول به سلول تنم رو از نور و گرما پر می‌کرد. اون لحظه اونقدر راحت و سبک بال بودم، که انگار هیچ چیز دیگه‌ای تو این عالم وجود نداشت؛ من بودم و آفتاب و نسیم ملایم و اون حجم از آرامش و دیگر هیچ. 🔹با صدای زنگ موبایلم، چشمم رو باز کردم. گیج و منگ دور و اطرافم رو نگاه کردم؛ اول صبح، خونه هنوز کمی تاریک بود و سرد. با چشم، روی سقف دنبال آفتاب می‌گشتم، اما خبری نبود... 🔸باورم نمی‌شد یکی از واقعی‌ترین احساسات زندگیم، فقط یه خواب بوده و حالا من اینجام؛ همین خونه، همین بالشت، همین میز، همین کتابخونه، همین سرما، همین تاریکی‌‌... 🔹تو ادبیات دینی ما، دنیا همچین جاییه؛ امیرالمؤمنین می‌فرماد: «آدم‌ها خوابن، وقتی می‌میرن از خواب بیدار می‌شند...» 🔸وقتی می‌میرن تازه می‌فهمن همه چیز همینیه که اینجاست؛ همیشه همین بوده! و تمام اون چه که تو دنیا گذروندن، یه خواب الکی بوده و تمام!!... 🔹اباعبدالله تو آخرین نامه‌شون به محمد حنفیه نوشتن: _ به نام خداوند رحمتگر مهربان از حسین بن علی، به محمد بن علی و دیگر فرزندان هاشم. و اما بعد؛ (بعد از مرگ می‌بینید) دنیا چنان است که انگار هرگز نبوده است و آخرت چنان است که گویا همواره بوده (و جز آن نبوده) است!... والسلام... ♨️ به روایتِ راویدین | عضو بشید 👇 https://eitaa.com/joinchat/1951138468C9c6239cbb6