🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۶٩
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
تک ورها
راوی : سید کاظم حسینی
بنام خدا
در حال گفتگو در خصوص تحویل خط چذابه بودیم که یک دفعه سر و کله یک موتور از دور پیدا شد. با سرعت به طرف ما می آمد. درچه ای و مهندس امیرخانی را شناختم.
به استقبالشان رفتیم. درچه ای پشت موتور نشسته بود. جلوی پای ما نگه داشت. سریع پایین آمد و گفت: آقای برونسی لطفاً نیرو ها را جمع کنید برایشان صحبت دارم.
خیلی تند تند و پشت سر هم حرف میزد. معلوم بود خبر مهمی دارد.
در فاصله چند دقیقه همه نیروها را جمع کردیم. درچه ای شروع به سخنرانی کرد در ابتدای صحبت گفت: شما عزیزان گردانی را تشکیل داده آید که فرمانده آن اگر اراده کند و به کوه بزند کوه را دو نیم میکند!.
من و عبدالحسین در دو سه قدمی آن طرف تر او ایستاده بودیم. تا این جمله را گفت همه ما یکباره نگاهمان به طرف عبدالحسین رفت. عبدالحسین خونسرد ایستاده بود و همانجا آهسته نزدیک گوش من گفت: این آقای درچهای چه حرفهایی میزند! کدام کوه را میخواهیم نصف کنیم؟! اصلاً ما را چه به این کارها!.
سید هاشم درچه ای دوباره شروع به حرف زدن کرد.
عبدالحسین گفت: انگار آقا سید نمی داند که ما میخواهیم برویم در باتلاق های چذابه خط تحویل بگیریم.
درچه ای هنوز داشت از عبدالحسین تعریف میکرد. و حسابی سنگ تمام گذاشته بود. من فکر میکردم او چه خبری برای ما آورده است، که یکباره رفت سر اصل ماجرا و گفت: خداوند به تیپ ما لطف فرموده و ماموریت ویژه از طرف قرارگاه قدس به ما دادهاند.
تا این صحبت را کرد صورت عبدالحسین مثل گلی که بسته باشد به یکباره باز شد و از هم شکفت. درچه ای ادامه داد:. قرارگاه قدس یک گردان برای ماموریت از ما خواسته. ما هم توی گردانهای تیپ که بررسی کردیم، دلخوش شدیم به گردان
حر. سپس مکثی کرد و ادامه داد: انشاالله گردان شما در این عملیات بتواند آبروی تیپ را حفظ کند.
من به عبدالحسین نگاه کردم اشکهایش داشت میریخت و بی اختیار گریه اش گرفته بود. من با شوق به او گفتم: حاجی دعایت مستجاب شد، باز هم خط شکن شدی!.
در همان حالت گریه، خندید. از خوشحالی نمی دانست چکار کند. حال و هوای بچه های گردان هم عوض شد. درچه ای و امیرخانی بعد از ابلاغ ماموریت سوار شدند و رفتند.
عبدالحسین دوباره برای بچه ها سخنرانی کرد و از بچه ها خواست که آماده حرکت شوند. باید به قرارگاه قدس میرفتیم که در حمیدیه قرار داشت و فرمانده اش عزیز جعفری بود. وقتی به قرارگاه قدس رسیدیم، متوجه شدیم که صحبت از عملیات بزرگی است؛ عملیات بیت المقدس. از من خواستند که سریع خودمان را به تیپ بیت المقدس اهواز طرف جنگل نورد و منطقه دب حردان برسانیم.
شب هنگام به آنجا رسیدیم. فرمانده تیپ آقای کلاه کج به استقبال ما آمد. در واقع گردان ما جایگزین یکی از گردان های تیپ شده بود.
ما همه چیز را آماده کردیم و نیروها در حالت آماده باش به استراحت پرداختند. حالا فقط منتظر دستور حمله میماندیم. همه رفتیم توی سنگر ها. من در حال استراحت بودم که صدایی از بیرون شنیدم. صدای گریه بود. دقت کردم دیدم حاجی کنار خاکریز کز کرده و با سوز اشک می ریزد. پرسیدم: چی شده حاجی؟.
اشک هایش را پاک کرد و گفت: دلم میسوزد. به خط دب حردان اشاره کرد و گفت: یادت میآید اول جنگ با اسلحه،
ام یک و ام دو اینجا آمدیم؟. یادت میآید با چه زحمتی خاکریز زدیم و سنگر درست کردیم و همون وقت ها پشت این خط آب ول کردیم؟. اگر نگاه کنی هنوز همون آب ها باقی است و الان تبدیل به نیزار شده.
گفتم: حالا چرا گریه می کنی؟.
گفت: میدانی سید، ناراحتم از اینکه چرا ما باید بعد از دو سال همان جای قدیم باشیم. ما الان باید خیلی جلوتر از این می بودیم. من غصه دارم که خاک ما هنوز دست دشمن باقی مانده!.
من به حال و هوای او همیشه غبطه میخوردم. این همه غیرت برای دفاع از دین و میهن، واقعاً عجیب بود. بلند شد و با صدای گرفته گفت: برو بچه ها را جمع کن که دعای توسل بخوانیم!. با خنده گفتم: حاجی حواست کجاست ناسلامتی اینجا خط مقدم
است. یادت رفته که با خاکریز دشمن فقط ۱۰۰ متر فاصله داری؟. اینجا که دیگر نمی شود بچه ها را جمع کرد!.
دستش را روی پیشانی اش گذاشت چشمانش را بست و گفت: حواس من را ببین اصلا یادم نبود که کجا هستیم.
ادامه دارد...
صلوات