🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٧۴
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
تک ورها
راوی :سید کاظم حسینی
بنام خدا
شب عملیات والفجر مقدماتی، بچه ها همه گرم حرف زدن بودند. هیچکس راجع به دنیا صحبت نمیکرد. حرف ها همه از شهادت و آخرت بود. شور و شعف قابل وصف نبود. بعضی ها حتی با گریه و زاری حرف می زدند.
من و عبدالحسین هم به گوشه ای رفتیم. والفجر مقدماتی عملیات حساسی بود در منطقه فکه، و از آن حساس تر، مأموریت ما بود. باید به پاسگاه طاووسیه عراق حمله میکردیم. همیشه در این مواقع عبدالحسین عادت داشت سفارش خانواده اش را بکند. آنجا هم شروع کرد به همین صحبتها. گاهی حرف ها به شوخی کشیده میشد و گاهی هم جدی می شد.
چند دقیقه ای مشغول صحبت بودیم، ناگهان صدای انفجار یک گلوله ما را به خود متوجه کرد. گلوله از طرف دشمن بود. سریع به محل انفجار رفتیم. پیرمرد رزمنده ای با محاسن سفید به خون آغشته شده بود. ترکشها، قلب و پهلویش را بریده بودند. اوضاع وخیمی داشت به نحوی که نمیشد به او دست بزنیم. چند تا از بچه های دیگر مجروح شده بودند. آنها را سریع به عقب فرستادیم. وضعیت پیرمرد طوری بود که نمیشد حتی تکانش بدهیم. لحظه های آخر عمرش بود. عبدالحسین کنارش نشست سر او را روی زانوی خود گذاشت. پیشانی او را بوسید. پیرمرد با صدای اهسته گفت: می خواستم توی عملیات باشم و اونجا شهید بشوم ولی.......
با آن حالش اشک در چشمانش جمع شد. عبدالحسین به او گفت: خداوند قبل از عملیات تو را طلبیده است. غم و اندوه چهره مردانه عبدالحسین را گرفته بود. سعی کرد روحیه خود را حفظ کند. گفت: پدر جان من همین الان حاضرم با تو معامله ای بکنم. اگر هرجا من شهید شدم به حساب تو بنویسند و اینجا که تو شهید شوی را برای من بنویسند. پیرمرد با آن حال وخیم اش که انگار خوشش آمده بود از این حرف ها به حرف آمد و پرسید: چرا؟.
عبدالحسین گفت: چون شما با این سن و سال تا همین جا که آمده ای اندازه صد عملیات که من با این هیکل و بنیه انجام دادهام ارزش دارد؛ حالا اینجا که چند قدمی دشمن است، ولی اگر در اهواز هم بودی من باز با تو این معامله را میکردم!.
پیرمرد گریه اش گرفت. کم رمق گفت: محل شهادت هر کس مال خودش است. این را گفت و شروع کرد به خواندن تکبیر و شهادت ها. سپس با حال و هوای خاصی، که اشک همه رادرآورد به مادر پهلو شکسته و به حضرت مولا و به یک یک
ائمه صلوات الله علیهم اجمعین سلام داد. به اسم آقا امام زمان سلام الله علیه سلام داد. بعد با آخرین رمق گفت السلام و علیک یا ابا عبدالله الحسین. سپس به آرامی جان داد.
صحنه عجیبی بود. عبدالحسین به بچه ها گفت: این لحظه ها خیلی عبرت انگیز است. اینطور راحت جان دادن، نصیب هر کس نمی شود!.
لحظه های بعد جنازه را به عقب فرستادیم.......
در همان عملیات بود که من پایم روی مین رفت و به شدت مجروح شدم. مرا به پشت جبهه فرستادند. در یک بیمارستان بستری شدم، بعداً فهمیدم که وضعیت پایم بسیار بحرانی و حاد می باشد و هیچ راهی جز قطع کردن پا وجود نداشت و پایم را قطع کردند. از آن به بعد دیگر توفیق حضور در جبهه از من صلب شد تا بتوانم پا بپای عبدالحسین در جبهه باشم و به جنگم ادامه بدهم.
ادامه دارد...
صلوات