🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف: سعید عاکف راوی: مادر شهید روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. عبدالحسین در کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند. با اینکه کار هم میکرد نمره هایش همیشه خوب بود. یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت: از فردا اجازه بدید دیگر مدرسه نروم.  من و بابایش با چشمهای گرد شده به هم نگاه کردیم. همچنین درخواستی حتی یک بار هم سابقه نداشت. باباش گفت: تو که مدرسه را دوست داشتی، چرا نمی خواهی به مدرسه بروی؟.  آمد چیزی بگوید. بغض گلویش را گرفت. همانطور بغض کرده گفت: بابا از فردا برایت کشاورزی می کنم، هرکاری که بگی میکنم، ولی دیگر مدرسه نمی روم. این را گفت و یک دفعه زد زیر گریه. حدس می‌زدیم باید اتفاقی افتاده باشد. آن روز ولی هر چه اصرار کردیم، چیزی نگفت. روز بعد جدی جدی دیدم نمی خواهد مدرسه برود. باباش به این سادگی ها راضی نمیشد، اصرار کرد که: یا باید به مدرسه  بروی یا بگویی چرا نمیخواهی به مدرسه بروی!. آخرش عبدالحسین کوتاه آمد. گفت: آخر بابا روم نمیشه به شما بگم. من گفتم: خوب ننه به من بگو!. سرش رو انداخته بود پایین و چیزی نمی گفت. فکر کردم شاید خجالت می‌کشد. دستش را گرفتم و بردم توی اتاق دیگر. کمی او را نوازش کردم. سرانجام با گریه گفت: ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!. تعجب کردم. پرسیدم : چرا پسرم؟. اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: روم به دیوار، دور از شما ننه..... دیروز این پدر سوخته را با یک دختری دیدم، داشت......  شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. فقط صدای گریه هاش بلندتر شد، و باز گفت: اون مدرسه نجس شده، من دیگر به آنجا نمی روم!. آن دبستان متاسفانه تنها یک معلم داشت و او را هم ما می دانستیم که آدم طاغوتی است. ولی از این کارهایش هیچ وقت خبر نداشتیم . موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت. روی همین حساب، پدرش گفت: حالا که اینطور شده، خودم هم دیگر مایل نیستم که به مدرسه برود.  توی آبادی ما، علاوه بر آن دبستان، یک مکتب هم بود. از فردا گذاشتیمش آنجا برای یاد گرفتن قرآن. ادامه دارد... صلوات