🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۴٠
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی
راوی :سید کاظم حسینی
بنام خدا
ظریف به دنبال من به همان سنگر فرماندهی شده بود. گفت: سید خیلی غیر طبیعی شدی جریان چیه؟.
واقعاً هم حالت طبیعی نداشتم. همانجا نشستم، آهسته گفتم: بچه ها را بفرست دنبال کار ها، خودت هم بیا تا ماجرا را برایت تعریف کنم.
رفت و کار را بین بچه ها تقسیم کرد و زود برگشت. هر طور بود قضیه عملیات دیشب را برایش گفتم. حال او هم غیر طبیعی شده بود. باتعجب دائم میگفت: الله اکبر.. الله اکبر.. وقتی تمام ماجرا را سیر تا پیاز برایش تعریف کردم، ازش پرسیدم: حالا نظرت چیه؟ عبدالحسین چطوری این چیزها را فهمیده بود؟.
ظریف گریه اش گرفت گفت: البته با اون عشق و اخلاصی که این مرد دارد باید بیشتر از اینها ازش انتظار داشته باشیم.
بنظر من اون از عالم بالا آن دستورها را گرفته........
اگر سر آن دستور ها جرایم فاش نشده بود، انقدر حساس نمیشدم، حالا لحظه شماری میکردم که عبدالحسین را هرچه زودتر ببینم. موقع برگشت به ظریف گفتم: من باید ته و توی این جریان را در بیاورم!.
ظریف گفت: خوب است با هم میرویم ازش میپرسیم.
من گفتم: نه، شما نباید بیایی؛ من خلق و خوی فرمانده ام را خوب میشناسم. او اگر بفهمد شما هم خبردار شدی دیگر هیچ چیز حتی به من هم نمی گوید و قطعاً راز را پیش خودش نگه می دارد و فاش نمی کند.
ظریف گفت: راست می گویی اینطوری بهتره که خودت تنهایی با او صحبت کنی و بعد ماجرا را برای من هم تعریف کنی. همینکه به دژ خودمان رسیدیم، یک راست به سراغ عبدالحسین رفتم. در سنگر فرماندهی گردان، تنها نشسته بود و انتظار مرا میکشید. از نتیجه کار پرسید. من هم سریع جوابی سر هم کردم و به او گفتم. روبرویش نشستم و بی مقدمه پرسیدم: جریان دیشب چی بود؟.
ابتدا طفره رفت، منهم خیلی محکم گفتم: تانگویی از اینجا تکان نمیخورم. خودت میدانی من الان هیچ آرام و قرار ندارم. میدانستم روی حساب سید بودنم هم که شده، رویم را زمین نمی زند. چشم هایش خیس اشک شد. با ناله گفت: باشه، سیدجان برایت تعریف میکنم.
وقتی شروع به تعریف کرد صورت نورانی اش را خیره شده بودم، حال و هوایش آسمانی و بهشتی بود. براحتی میشد معنی از خود بیخود شدن را از حالتش فهمید. با لحنی غمناک گفت: موقعی دشمن متوجه حضور نیروها شد و ما را زیر آتش گرفت، گردان در آن شرایط گیر افتاد. من حسابی قطع امید کردم. تو هم که اصرار به برگشت داشتی، که مرا بیشتر ناامید کرد. واقعا عقلم به جایی نرسید. مثل همیشه دست به توسل به خانم حضرت فاطمه سلام الله علیها شدم. چشمهایم را بستم با حضرت راز و نیاز کردم. اشک هایم تند میریخت. به حضرت التماس میکردم راهی پیش ما بگذارد تا از این مخمصه نجات پیدا کنیم و دچار شکست در عملیات نشویم.
در همان اوضاع یکدفعه صدای خانمی بگوشم رسید؛ صدای ملکوتی، که هزار جان به آدم میبخشید. بمن فرمودند: فرمانده! این مواقع که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیری میکنیم، ناراحت نباش!.
صدای عبدالحسین چیزهایی را که دیشب به صورت دستور به تو گفتم برو سمت راست و بطرف دشمن برو همه از طرف همان خانم بود. در هر صورت، در آن لحظه من با التماس به خانم گفتم: یا فاطمه زهرا اگر خود شما هستید چرا خودتان را نشان نمیدهید؟.
فرمودند: الان وقت این حرفا نیست، واجب است که بروی وظیفه را انجام بدهید!.
عبدالحسین دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با صدای بلند شروع به گریه کرد. لحظه ای گریه کرد و بعد آرام شد. حالش که طبیعی شد به من گفت: سید راضی نیستم این قضیه را به احدی بگویی!.
من گفتم: مرد حسابی من الان که با ظریف به موقعیت عملیات رفته بودیم، یقین کردیم که شما از جای دیگری دستور گرفتی و فهمیدم که اون حرف ها مال خودت نبوده.
عبدالحسین گفت: اما من خاطره جمع هستم که از جای درستی راهنمایی شده ام.
ادامه دارد...
صلوات