🍁 📖 همسـر زُهیر از سخن شوهرش تعجب می کند و چیزی نمی‌گوید. ولی در دل خود به شوهرش می‌گوید: «آخر تو چه مسلمانی هستی که تنها یادگار پیامبرت را دوست نداری؟!» اما نباید الآن با شوهرش سخن بگوید. باید صبر کند تا زمان مناسب فرا رسد. وقتی همسـر زُهیر زینب علیهاالسـلام را می‌بینـد، دلباخته او می‌شود و از خدا می‌خواهد که همراه زینب علیهاالسـلام باشد. او میبیند که امام حسین علیه السلام یاران کمی دارد. او آرزو دارد که شوهرش از یاران آن حضرت بشود. به راستی چه کاری از من بر می‌آیـد؟! شوهرم که حرف مرا نمی‌پـذیرد. خـدایا!چه می‌شود که همسـرم را عاشق حسـین علیه السـلام کنی! خدایا! این کاروان سعادت از کنارمان می‌گذرد. نگذار که ما بی‌بهره بمانیم.😓 ساعتی می‌گذرد. امام حسین علیه السلام نگاهش به خیمه زُهیر می‌افتد: ــ آن خیمه کیست؟! ــ خیمه زُهیر است. ــ چه کسی پیام مرا به او می‌رساند؟! ــ آقا! من آماده‌ام تا به خیمه‌اش بروم. ــ خدا خیرت بدهد. برو و سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله، تو را می‌خواند. فرسـتاده امام حرکت میکند. زُهیر همراه همسـرش سـر سـفره غذا نشسته است. میخواهد اولین لقمه غذا را به دهان بگذارد که این صدا را میشنود: «سلام ای زُهیر!حسین تو را فرا می‌خواند». همسـر زُهیر نگران اسـت. چرا شـوهرش جـواب نمی.دهـد. دست زُهیر می‌لرزد. قلبش به تنـدی می‌تپـد. او در دو راهی رفتن و نرفتن مانده است که کدام را انتخاب کند. عرق سرد بر پیشانی او می‌نشیند. این همان لحظه‌ای است که از آن می ترسید. اکنون همسر زُهیر فرصت را غنیمت میشمارد و با خواهش به او می‌گوید: ««مرد، با تو هسـتم، چرا جواب نمی‌دهی؟! حسـینِ فاطمه تو را می‌خواند و تو سـکوت کرده‌ای؟! برخیز! دیدن حسـین که ضرر ندارد. برخیز و مرد باش! مگر غربت او را نمیبینی💔». 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir