رمان 🍁 📖 ــ مگر هجده هزار نفر با او بیعت نکرده بودند، پس آنها چه شدند و کجا رفتند؟! ــ کوفیان بی‌وفایی کردند😔. از آن روزی که ابن‌زیاد به کوفه آمد ناگهان همه چیز عوض شد. ابن‌زیاد وقتی که فهمید مسـلم در خانه هانی منزل دارد، با مکر و حیله، هانی را به قصـر کشانـد و او را زنـدانی کرد و هنگامی که مسـلم با نیروهای خود برای آزادی‌ هانی قیام کرد، ابن زیاد با نقشه‌های خود موفق شد مردم را از مسلم جدا کند. ــ چگونه هجده هزار نفر بی‌وفایی کردند؟!💔 ــ آنها شایعه کردند که لشـکر یزید در نزدیکی‌های کوفه است. با این فریب مردم را دچار ترسو وحشت کردند و آنها را از مسـلم جـدا کردنـد.سـپس سکه‌های طلا،طمعکاران را به سوی خود کشاندند.خدا میداند چقدر سـکه‌های طلا بین مردم تقسـیم شد. همین‌قدر برایت بگویم که مسـلم در شب عرفه در کوچه‌های کوفه تنها و غریب ماند و روز عرفه نیز، همه مردم او را تنها گذاشـتند. نه تنها او را تنها گذاشـتند بلکه به یاری دشمن او نیز، رفتند و از بالای بام‌ها به سر و صورتش سنگ زدند و آتش به طرف او پرتاب کردند😔. فردای آن روز بعد از ساعتی جنگ نابرابر در کوچه‌ها، مسـلم را دسـتگیر کردند و او را بر بام قصر کوفه بردند و سرش را از بدن جدا کردند. مرد عرب آماده رفتن می‌شود. او هم بر غربت مسلم اشک می‌ریزد. ــ صبرکن!گفتی که دیروز کاروان امام حسین علیه السلام را دیده‌ای؛ آیا تو این خبر را به امام داده‌ای یا نه؟! ــ راسـتش را بخواهید دیروز وقتی به آنها نزدیک شدم، آن حضـرت را شـناختم. آن حضرت نیز کمی توقف کرد تا من به او برسم. گمان می‌کنم که او می‌خواست در مورد کوفه از من خبر بگیرد، اما من راه خود را تغییر دادم. ــ چرا این کار راکردی؟! ــ من چگونه به امام خبر می‌دادم که کوفیان، نماینده تو را شهید کرده‌اند. آیا به او بگویم که سر مسلم را برای یزید فرستاده‌اند؟! من نمیخواستم این خبر ناگوار را به امام بدهم. مرد عرب این را می‌گویـد و از آنهـا جـدا می‌شـود. او می‌رود و در دل بیابـان، ناپدیـد می‌شـود. *** اکنون غروب روز سه‌شـنبه، بیست و دوم ذی‌الحجه است و کاروان حسینی در منزلگاه «ثَعلبیَه» منزل کرده است. اینجا بیابانی خشک است و فقط یک چاه آب برای مسافران وجود دارد. 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir