رمان
#هفت_شهر_عشق🍁
📖
#پارت40
آری! نامردان زیادی در اطراف کوفه جمع شدهانـد و منتظر رسـیدن تنها یادگار پیامبر صـلی الله علیه و آله هسـتند تا به او حمله کنند و
جایزه های بزرگ ابن زیاد را از آن خود کنند.💔
امروز مردم کوفه با شمشـیر به اسـتقبال مهمان خود آمدهاند. آنها میخواهند خون مهمان خود را بریزند. دیروز همه ادعا داشـتند که
فدایی امام حسین علیه السلام هستند و امروز برای جنگ با او میآیند.
***
امروز شنبه بیست و ششم ذیالحجّه است.
ما دیشب را در این منزلگاه که « شَراف» نام دارد ماندیم و اکنون قصد حرکت داریم. بیش از سه منزل دیگر تا کوفه نمانده است.
اینجا آب فراوان است و درختان سرسبزاند. امام دستور میدهد تا یاران شمشکها را پر کنند و آب زیاد بردارند
این همه آب را برای چه میخواهیم؟! کاروان حرکت میکند. آفتاب بالا آمده است و خورشید بیرحمانه میتابد.
آفتـاب و بیابانی خشک و بیآب. هیـچ جنبنـدهای در این بیابان به چشم نمیآیـد.کاروان آرام آرام به راه خود ادامه میدهـد. یک
ساعت تا نماز ظهر باقی مانده است.
الله اکبر!
این صدای یکی از یاران امام است که سکوت را شکسته است. همه نگاهها به سوی او خیره میشود. امام از او میپرسد:
ــ چرا الله اکبر گفتی؟!
ــ نخلستان! آنجا نخلستانی است.
او با اشاره دست آن طرف را نشان میدهد. راست میگوید، یک سیاهی به چشم میآید. آیا به نزدیکی های کوفه رسیدهایم؟!
یکی
از یاران امام که اهل کوفه است به امام میگوید:
ــ من بارها این مسیر را پیمودهام و اینجا را مثل کف دست میشناسم. این اطراف نخلستانی نیست.
ــ پس این سیاهی چیست؟!
ــ این لشکر بزرگی از سربازان است.🥀
ــ آیا در این اطراف پناهگاهی هست تا به آنجا برویم و منزل کنیم؟!
ــ پناهگاه برای چه؟!
ــ به گمانم این لشکر به جنگ ما آمده است. ما باید به جایی برویم که دشمن نتواند از پشت سر به ما حمله کند.
ــ به سوی«ذو حُسَم » برویم.
آنجا کوهی هست که میتوانیم کنار آن منزل کنیم. در این صورت، دشمن دیگر نمیتواند از پشت سر به ما حمله کند. اگر کمی به سمت چپ برویم به آنجا میرسیم.
کاروان به طرف ذو حُسَم تغییر مسیر میدهد و شتابان به پیش میرود.
نگاه کن! آن سیاهیها هم تغییر مسیر میدهند. آنها به دنبال ما میآیند.
🔜ادامه دارد...
🥀|
@dokhtarane_booyesib
🏴|
@booyesib_ir