•••ᕙ[ 🌔 ]ᕗ•••
#لذت_دیدار_ماه
پارت سوم↓
بلندگوی سالن اعلام کرد که ما باید سوار قطار بشویم.🔊
دیگر وقت زیادی نداشـتم، از جای خود بلند شـدم و میخواستم با آن جوان خـداحافظی کنم👋، زیرا او با قطاری که 15 دقیقه
بعد حرکت میکرد به مشهد میرفت.
در موقع خداحافظی، آن جوان سریع کیف خود را باز کرد و کتابی را بیرون آورد و گفت:
«این همان کتابیاست که در مورد آن سخن گفتم.»📔 تشکر کردم و آدرس او را یادداشت کردم تا نظر خود را برای او ارسال کنم.
نگاهی به بلیــ🎫ــط کردم، ما باید به واگن شماره دوازده میرفتیم.
مأمور واگن، بلیط ما را کنترل کرد و به ما گفت که به کوپه شماره هفت بروید.
سوار قطار شده و به کوپه خودمان رفتیم، چمدانها را بالای کوپه جا داده و نشستیم.
روی میز، فلاکس آب جوش و چهار فنجان بود، یک چایـ☕️ـی داغ میتوانست خستگی ما را برطرف کند.
تا همسرم یک فنجان چای برای من آماده کرد،صدای سوت قطار به گوش رسید و قطار حرکت کرد.🚉
من نگاهی به ساعتم انـداختم، دقیقا سـر ساعت هشت بعـد از ظهر بود،🕗 علیرضا که کنار پنجره ایسـتاده بود و بیرون را نگاه میکرد، مرا صدا زد و گفت:
«بابا! نگاه کن چند نفر از قطـ🚆ـار جا مانده اند.»😢
به بیرون نگاه کردم، چنـدنفر داشتند دنبال قطار میدویدنـد، اما در واگنها بسته شـده بود، آنها فقط چنـد دقیقه دیر کرده بودند.⌛️
من رو به علیرضا کردم و گفتم:
«عزیزم! زندگی هم مثل این قطار است، اگر کمی دیر کنی، از موفقیت جا میمانی.»🤔
بعد از نوشیدن چای،کتاب
«زیارات قبور، بین حقیقت و خرافات» را در دست گرفتم و مشغول مطالعه شدم.😵💫
نویسـنده در این کتـاب چنین نوشـته بود: «پس از آنکه مسـلمانان بـا یهودیـان و بودائیان تمـاس گرفتنـد و در مرز و بوم آنان،
قبرهای پادشاهان و قبر کورش و داریوش را دیدنـد، مسأله زیارت به میان آمـد. در زمان عباسـیان،ساختمان مقبرهها بر گور مردگان آغاز شد و قافله زوار از راست و چپ برای زیارتِ قبورِ پارهای از صالحان و اولیاء سـفر نمودند. هرروز گنبدی گلی و اخيرا گنبـد طلایی از هر گوشهای بر آسمان بلند شد. افرادی که حدیث برای مردم میگفتند از شـرق و غرب برای ساختن حدیث سر برآوردند.
🆔|
@dokhtarane_booyesib