💢 پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم می‌زد. روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد. همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند: "عجب بد شانسی‌ای آوردی." پیرمرد جواب داد: "بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟" 🔸 چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه‌ی پیرمرد بازگشت. این‌بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: "عجب خوش شانسی‌ای آوردی!" اما پیرمرد جواب داد: "خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه می‌داند؟" 🔸 بعد از مدتی پسر جوانِ پیرمرد در حالی که سعی می‌کرد یکی از آن اسب‌های وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و دست و پایش شکست. باز همسایگان گفتند: "عجب بد شانسی‌ای آوردی!" و این‌بار هم پیرمرد جواب داد: "بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟" 🔸 در همان هنگام، در حوالی روستا معدنی تاسیس شد و همه جوانان روستا در آنجا مشغول کارشدند. پسر پیرمرد که پایش شکسته بود نتوانست آنجا کار کند. باز همسایگان به پیرمرد گفتند عجب بدشانسی! معدن ریزش کرد و همه جوانان روستا مردند. دوباره همسایگان جمع شدند و گفتند: عجب شانسی آوردی! همه جوانان ما مردند, ولی پسر تو زنده ماند! پیرمرد جواب داد: "خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چـــه می‌داند؟" ✅هر حادثه‌ای که در زندگی ما روی می‌دهد، دو روی دارد. یک روی خوب و یک روی بد. هیچ امور دنیوی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست. بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم. زندگی سرشار از حوادث است. 🔷چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است. و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا میداند، و شما نمیدانید. سوره: بقره - آیه: 216 @rayehe313