#خانم_صادقی_همسر_سردار_شهید_علیرضا_بلباسی :
.
▪️کربلای چهار تمام شده بود، خیلی از بچه های گردان امام محمد باقر(ع) شهید شده بودند. علیرضا هم مجروح به خانه برگشت، گفت: این دفعه هم شهادت قسمت ما نشد.آن روزها خانواده های زیادی به دیدن همسرم می آمدند و سراغ فرزند مفقودالأثرشان را می گرفتند؛ بعضی از آنها با التماس نشانه های کوچکی از فرزندشان می خواستند و علیرضا در مقابل شان چیزی نداشت جز سکوت و دعوت به صبر.
.
▪️غروب بود، آمنه بغل علیرضا جا خوش کرده بود و حسین کنارش ایستاده بود، علیرضا مردانه باحسین دست داد و گفت: «خُب پسرم مثل همیشه...» حسین فوری حرف پدرش را قطع کرد و گفت: «خوب درس بخوانم و مواظب مامان و آبجی آمنه باشم؟»
هر دو خندیدیم، حتی وقتی می خندید، غم غریبی را توی چهره اش می دیدم، نگاهش را به من دوختو گفت: «این چند روز خانواده های شهدا را دیدی؟ ناله های شان را شنیدی؟» گفتم: «بله.» گفت: «از تو می خواهم در نمازهایت برایم دعا کنی تا من هم به شهادت برسم و مثل عزیزان آنها مفقودالأثر شوم، نمی توانم از شرمندگی این خانواده ها بیرون بیایم، آن ها رفتند و من که فرمانده شان بودم هنوز این جایم.»
آن لحظه انگار کسی در درونم فریاد کشید: «سیرنگاهش کن، دیگر او را نخواهی دید.»
🌷🌷🌷🌷🌷
.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا