💢 ✍ خاطراتی از آخرین روز و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا 💠 قسمت نهم _ آوردگاه عشق و عقل 🖌... چشم در چشم فرمانده دلاور و دلربایی ایستاده بودم که رزمندگان لشگر برای دیدن و بوسیدنش از سر و کول هم بالا می رفتند، اما افسوس که در آن لحظات ناهنجار و پرتنش با چنان گوهر گرانبها روبرو شده بودم و برای همین هم از خجالت کاملاً لال شده و از شدت شرم سرم را پایین انداخته و مثال یک تیکه چوپ خشکم زد. سردار باکری با دیدن حال و روزم ، سرم را جلو کشیده و بوسه ای به پیشانیم زده و با لهجه غلیظ و شیرین ترکی گفت: خسته نباشی دلاور ! انشاءالله با لطف خدا همه چیز درست میشه ! ناراحت نباش ! لحن مهربان و آرام بخش سردار ، بغض جمع شده در گلویم را به یکباره چون آتشفشان منفجر کرد و بی اختیار به هق هق افتاده و قطرات اشک همچون باران از چشاهایم باریدن گرفت. سردار هم همانطور ساکت جلوم ایستاده و با لبخند بسیار زیبایی فقط نگاهم کرد. خلاصه بعد از مدتی آروم شدم و سردار دستی به سرم کشید و با نوک انگشت ، سنگر کوچکی را کنار نخلستان نشانم داد و گفت : بچه ها چند جعبه کیک و ساندیس آورده و آنجا گذاشته اند. برو بشین اونجا و یک کم استراحت کن ! بعد هم با صدای بلند به سکاندار قایق دستور داد که پیکر مجروح برادر تاران و بقیه زخمی ها را به عقب منتقل و سریع با بار مهمات برگردد. سردار را بغل کرده و چندبار صورت زیبا و غرقه در خاک و دودش را بوسیده و به سمت سنگر رفتم. هنوز چند قدمی با نخلستان فاصله داشتم که یکدفعه سردار میرزاعلی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر را دیدم که به همراه بیسیمچی ها و تعدادی از یارانش از سمت بالای منطقه به سمت مان می آیند. شتابان دویده و جلوشان درآمده و به سردار رستم خانی گفتم : حاجی جان ! این هم شد کار !؟ ما را می فرستید داخل روستا و بی خبر پشت مان خالی می کنید !؟ سردار که رفاقت کوچکی هم باهام داشت. دست نوازشی به سرم کشید و با خنده نازی گفت: ای جانم ! تو هنوز زنده ای !؟ فکر میکردم تا حالا در داخل روستا شهید شدی ! بعد هم خنده کنان ادامه داد که ما بی تقصیریم و باید یقه این عراقیهای نامرد را بگیری ! چون همینکه شما داخل روستا رفتید، نیروهای عراقی از دشت سمت راست تک کرده و قصد دور زدن مان را داشتند که مجبور شدیم بقیه رزمندگان را به مقابل شأن بفرستم. شما هم بی خبر از همه جا وارد روستایی پر از نیروهای پیاده و کماندو شدید که مشغول تصرف دوباره روستا بودند. دوباره دستی به سرم کشید و گرد و خاک موهایم را تکانده و با لحن بسیار مهربانی گفت : واقعاً نگرانت بودم عباس ، خیالم راحت شد !؟ بعد هم روبوسی کرده و شتابان سمت سردار باکری رفت و مشغول گفتگو با ایشان شد. به کنار نخلستان برگشته و کنار سنگر کوچک نشسته و مشغول خوردن کیک و ساندیس شدم. سنگر انگاری زاغه مهمات دم دستی نیروهای عراقی بود و داخلش پر از موشک آر پی جی و جعبه های گلوله و نارنجک های مصری بود. خسته و بی رمق به نخلی تکیه داده و نم نم مشغول نوشیدن ساندیس بودم که ناگهان با صحنه ای بسیار عجیب و بی نظیر مواجه شدم. یاران و دوستان سردار باکری همچون پروانه به دورش حلقه زده و همگی اصرار و خواهش و تمنا می کردند که آقا مهدی به همراه مجروحان به عقبه برگردند. فقط چندمتری با جمع سردار و یارانش فاصله داشتم و به وضوح حرف هایشان را می شنیدم. یکی میگفت: ما هستیم! شما برگردید. آن یکی میگفت: اسلام و انقلاب هنوز به شما نیاز دارند ، باید سریع برگردید ! آن دیگری میگفت: شما فرمانده لشگر هستید و الان باید در مقر فرماندهی باشید! نه اینجا زیر آتش مستقیم و در چند متری نیروهای دشمن ! فردی هم مدام به روح برادر شهیدش حمید قسم اش می داد و می‌گفت برگرد. سردار هم پاسخ یکی را با مهربانی می داد و با یکی تندی می کرد و با صدای بلند میگفت: خب ! خودت برگرد! خلاصه منظره ایی بسیار دل انگیز و دیدنی بود و به حقیقت نمایانگر آوردگاه جدال عشق و عقل بود. یاران آقا مهدی او را به عقلانیت و عافیت می خواندند و عشق ازلی هم او را به آزادی و رهایی از بند اسم و رسم و تعلقات دنیوی می خواند! قایق مملو از زخمی آماده حرکت بود، اما همرزمان سردار اجازه حرکت به سکاندار نمی دادند و سعی می کردند که به هر طریق ممکن سردار را راضی و سوار قایق کنند. خلاصه هرچقدر گفتند، سردار قبول نکرد تا اینکه کار به گریه و زاری کشید و چند نفری آنقدر دورش چرخیده و گریان و نالان ، خواهش و تمنا کردند که دیگر سردار جلوی التماس عاجزانه آنها کم آورد و با قبول حرف شأن ، ساکت و شرمنده پای در داخل قایق گذاشته و خیلی ناراحت و سرافکنده کنار دست سکاندار قایق نشست...‌ 🌀 🖍 خاطره از بسیجی جانباز ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی