خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خودنبینی! 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ هر کار کردم ساکتش کنم نشد. آخرش عبدالحسین لپش را گرفت و آرام فشارداد با خنده گفت:«باشه وروجک بابا می برمت» چشمهام گرد شد،پرسیدم:«کجا می بریش؟!» «همون جایی که خودم می خوام برم» «شما که می خوای سخنرانی کنی مگه با بچه میشه؟!» گفت:«عیبی نداره میدمش دست رفقا»... لباسش را که عوض کردم بچه را با خودش برد. وقتی برگشتند اول از همه پرسیدم خرابکای نکرد؟ لبخند زد.جور خاصی گفت:«خرابکاری که چه عرض کنم.» بچه را داد بغلم و نشست ادامه داد:« وسط سخنرانی یکدفعه زد زیرگریه جوری که دیگه بچه ها حریفش نشدن آخر هم بردنش بیرون سخنرانی که تموم شد خودم رفتم سروقتش،تو کار شما فضولی کردم و فهمیدم که بالاخره باید لاستیکی بچه رو عوض کنم خواستم ببرمش جای خلوت یکی از رفقاگفت:«کجا می بریدش حاج آقا.» به ابوالفضل اشاره کردم و گفتم:«با اجازه تون باید لاستیکی آقا پسرم رو عوض کنم.» به خودشان افتادن و گفتن:« اه! مگه ما می گذاریم شما این کارو بکنید!» خندیدم و گفتم:«خاطرتون جمع باشه تو این جور‌ کارها حریف من نمی شين.» پاورقی ۱- کوچکترین پسرم که الان در دوره ی دبیرستان مشغول تحصیل است. 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم