حکایت شده که مالک اشتر در میان بازار کوفه می گذشت. جامه و عمامه ای بافته از پنبه بر تن داشت. یکی از بازاریان، او را دید و به شخصیت او اهانت کرد و فندقی به عنوان اهانت، به سوی او پرتاب کرد. مالک اشتر گذشت و اعتنا نکرد. به آن مرد گفتند: وای بر تو! آیا می دانی به چه کسی پرتاب کردی؟
گفت: نه!
به او گفتند: این، مالک اشتر، یار امیر مؤمنان است.
مرد به خود لرزید و به سوی مالک، ره سپار شد تا از او عذرخواهی کند. او را دید که وارد مسجد شده و نماز می خوانَد. هنگامی که نمازش تمام شد، آن مرد، خود را بر پاهای مالک انداخت تا آنها را ببوسد. مالک گفت: این، چه کاری است؟
گفت: از کاری که انجام دادم، عذر می خواهم.
مالک گفت: باکی بر تو نیست! سوگند به خدا، به مسجد نیامدم، مگر آن که [از خداوند] برایت طلب بخشش کنم.
📚تنبیه الخواطر: ج ۱ ص ۲