« سکوت شکسته » بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد با قلم: سید هادی سعادتمند فصل سوم هورالحمارکابوسم بود.فاو میزبانم قسمت 2⃣4⃣ گفت:« این آموزش ویژه زیر نظر تیپ نوهد( نیروی ویژه هوابرد) ارتش برگزار خواهد شد و قرار است تحت تعلیم کلاه سبزها قرار بگیرید.»  گفت:« هدف آموزش، بالا بردن توانایی شما برای شناسایی و عملیات نفوذ است. تاکید میکنم، خودتون رو با شرایط پادگان آموزشی سازگار کنید!»  ما را با یک مینی‌بوس به سمت دهلران بردند. پادگان آموزشی در جایی بین مهران و دهلران بود. با گذشتن از جاده خاکی به دژبانی رسیدیم. اطراف پادگان پوشیده از ارتفاعات و تپه بود. در فاصله ۲ کیلومتری از دژبانی در مرکز پادگان، تعدادی سنگر اجتماعی بود. ساختمان ستاد و تعدادی چادر هم بود. که محل استراحت نیروهای آموزشی بود. اینجا کاملاً متفاوت بود با پادگان های نظامی که تا آن زمان دیده بودم؛ بیشتر شبیه یک پایگاه نظامی بود؛ از پوشش لباس گرفته تا فیزیک آدمهایی که آنجا بودند.  طی فاصله یکی ـ دو ساعت، نیروهای یگان های دیگر به ما اضافه شدند. ۱۳۰ نفر شدیم. فرمانده پادگان، یک سرهنگ بود که خودش را «انوشه» معرفی کرد و بعد «استوار رضایی» را که معاونش بود معرفی کرد. سپس شرح مختصری درباره برنامه دوره آموزش داد و گفت:«اینجا یک پایگاه نظامیه. ما در منطقه جنگی قرار داریم و باید هر شب نگهبانی داشته باشید.»  در روزهای بعد با حدود چهل مربی آشنا شدیم که همه کلاه سبز بودند. هر کدام در زمینه ای درجه ش نگاه کنم، گفت:« بنداز طناب رو، پدرسوخته!» گفتم:« به من میگی پدر سوخته!؟» گفت:« مادر...»  همه چیز جلوی چشمم سیاه شد. مشتم پرت شد سمت صورتش. عینک دودی اش خرد شد و خون راه افتاد.  راننده از آن سمت آمد تا حمله کند سمت من، که رضا با سر زد توی صورتش. او رفت نشست توی ماشین و شیشه ها را داد بالا. هرچه با تلفن قورباغه‌ای با ستاد تماس می‌گرفتیم تا گزارش بدهیم.  کسی جواب نمی داد.  اسلحه را از دست رضا گرفتم و چند تیر هوایی شلیک کردم. استوار رضایی در حالی که زیرپیراهن تنش بود، خودش را رساند به دژبانی و با دیدن آن بنده خدا که زخمی شده بود، رنگش پرید. بعد از چند فحشی که از او شنید، آمبولانس را خبر کرد. آمدند و از منطقه خارجشان کردند.  مربی ها و بچه های هم دوره خبر شده و راه افتاده بودند سمت دژبانی. مربی ها آن قدر ابهت داشتند که تا آن ساعت جرات نمی کردیم توی چشمشان نگاه کنیم. من و رضا را قلمدوش کردند به سمت ستاد. من و رضا از کسانی که با آنها درگیر شده بودیم و هیچ شناختی نداشتیم، اما مربی ها می گفتند:«حقشان بود» و همه کادر پادگان از سابقه بی ادبی اش تعریف می کردند. به همین دلیل، دوره بدون پرش با چتر از هواپیما به پایان رسید. تمرین زیادی داشتیم و با پرش از سکو، خودمان را آماده کرده بودیم که از هواپیما بپریم. وقتی خبر درگیر شدن ما به قرارگاه رسید، ماشین فرستادند و کل بسیجی ها را برای ادای توضیح به قرارگاه بردند.  صفاری، من و رضا ابوبصیری را برای نوشتن گزارش خواست. بعد به یگانهای خودمان فرستاده شدیم. آقای زین‌الدین وقتی حرف های من و شهادت بچه‌های دیگر را شنید، نه کارم را تایید و نه رد کرد؛  فقط گفت:«در این باره جایی حرفی زده نشه تا بررسی کنم.»  هر پنج نفر که از آموزش برگشته بودیم، به معاونت اطلاعات ـ عملیات معرفی شدیم؛ به همه ی آنچه میخواستم و آرزو داشتم، رسیده بودم. نیروی اطلاعات عملیات شدن به این سادگی‌ها نبود. باید حداقل دو سه  عملیات شرکت کرده باشی و فرمانده گردان و فرمانده گروهان تاییدت کنند، تنها عملیاتی که من تا آن زمان در آن شرکت داشتم، بیت المقدس بود؛ آن هم در یکی از گردان‌های ارتش بودم. در لشکر ۱۷ سابقه ای نداشتم.  به دلیل حضور در دوره آموزشی، پذیرفته شدیم. گذاشتم پای لطف و خواسته خدا. آنچه در شب عملیات بیت المقدس شاهدش بودم، باعث شد که تنها آرزو و خواسته من از خدا این باشد که در جایی قرار بگیریم تا موثرتر باشم و تا آنجا که ممکن است، جلوی ریخته شدن خونی را بگیرم. ادامه دارد ... 🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇 https://eitaa.com/razmandganz