◽
#طلبگی_انتخاب_من_است!
📂 آنچه در فصل اول گذشت
فروغ خانم مثل عصا قورت داده ها صاف و بدون حرکت، صورت به سمت بهرام چرخاند و سیر تا پیازِ زندگیش را تعریف کرد و در آخر با صدایی خشدار و محکم گفت:
- حالا مردش هستی رضایت باباشو بگیری؟ اینقد دوست داری مهسا رو؟
⚠️
قرار شد مادرِ آقا محسن همه شرایط ثبت نام حوزه و... را به حسنا توضیح دهد تا بعد از تحقیقات، تصمیم قطعی خود را بگیرد.
📖فصل دوم [قسمت اول]
حسنا روی نیمکت چوبی رنگ پریده ی پارکِ نزدیک مسجد، روبه روی ستاره نشسته بود و حرف هایش را با دقت گوش می داد و هر چه زمان می گذشت تمام رشته های نخِ ذهنش پنبه تر می شد، بعد از یک ساعت با همان ذهن آشفته پرسید:
- خب این که فقط بدی های یه جایی رو بگی درسته بنظرت؟ اختلاف نظر و سلیقه همه جا هست! دانشگاه، حوزه و خیلی جاهای دیگه!
- نه درست نیست، خوبیم داره ها! اما اونقد نیست بخوام بگم!
- باشه! ممنونم یه ساعت وقت گذاشتی خانومی!
- خواهش حسناجونم وظیفس! باز سوالی چیزی داشتی بپرس، تعارف نکنی!
از قدم های ستاره معلوم بود حقیقت و دروغ را مخلوط کرده و با رگبار کلمه ها به ذهن حسنا شلیک کرده است. حسنا گیج از شلیک، با تردیدی سنگین به طرف بهاره گام برمی داشت، تا به او رسید بدون مقدمه پرسید:
- ستاره رو از چه کجا میشناسی؟
- از مسجد دیگه! اون روز که صحبت می کردیم با آقا محسن و... حرفا رو شنیده بود!
- خب بعدش!
- هیچی دیگه گفت میخوای بری حوزه، گفتم من که نه آبجیم میخاد بره!
- بعدم سفره دلتو باز کردی و گفتی دوست نداری من برم و بقیه چیزا! آره؟
- آره! میخاستی تحقیقات کنی دیگه، خاستم کمکت کنم! مگه چی گفت اینقد ناراحتی؟
- هیچی حالا میگم بهت، نگفتم به غریبه ها همه چیز و نگو، اینجا روستا نیست که آبجی... .
صحبت های ستاره ذهنش را حسابی بهم ریخته بود و برای بعضی از آنها جوابی نداشت و تصمیمش را با تردید مواجه کرده بود، اما وقتی نگاه های مرموز ستاره را مرور می کرد به همه چیز شک می کرد و گاهی حق را به او می داد، در ذهنش آشوبی به پا شده بود و نمی دانست باید چه کاری انجام دهد.
چند روز این اتفاق می گذشت که...
✍احمدی عشق آبادی
◀️ برای مطالعه فصل اول👇👇
💐
@farhangikowsar
#رزم_انتشار