🕊˼
#رازِڪُمِیݪ ˹
ديگري گفت: من ديدم كه زدنش. با همان انفجارهاي اول افتاد روي زمين.
بي اختيار بدنم سست شد و اشــك از چشمانم جاري شد. شانه هايم مرتب تكان ميخورد.
ديگر نميتوانستم خودم راكنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه ميكردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور ميشــد. از گود زورخانه تا گيلان غرب و...
بوي شــديد باروت و صداي انفجار با هم آميخته شــد. رفتم لب خاكريز، ميخواستم به سمت كانال حركت كنم.
يكــي از بچهها جلوي من ايســتاد و گفت: چكار ميكنــي؟ با رفتن تو كه ابراهيم برنميگرده. نگاه كن چه آتيشي ميريزن.
آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردند. همه بچه ها حال و روز من را داشتند.
خيلي ها رفقايشان را جا گذاشــته بودند. وقتي وارد دوكوهه شديم صداي حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه ميگفت:
اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتان
صداي گريه بچه ها بيشــتر شد. خبر شــهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچه ها پخش شد...
ادامہ دارد...