|•سلامبرابراهیم•|
هشتمين روز مهرماه با بچه هاي معاونت عمليات سپاه راهي منطقه شديم. در
راه در مقر سپاه همدان توقف كوتاهي کرديم.
موقع اذان ظهر بود. برادر بروجردي،كه به همراه نيروهاي سپاه راهي منطقه
بود را در همان مكان مالقات كرديم.
ابراهيم مشــغول گفتــن اذان بود. بچه ها براي نماز آماده ميشــدند. حالت
معنــوي عجيبي در بچه ها ايجاد شــد. محمد بروجردي گفــت: اميرآقا، اين
ابراهيم بچه كجاست؟!
گفتم: بچه محل خودمونه، سمت هفده شهريور و ميدان خراسان.
بــرادر بروجردي ادامــه داد: عجب صدايــي داره. يكي دو بــار تو منطقه
ديدمش، جوان پر دل وجرأتيه.
بعد ادامه داد: اگه تونستي بيارش پيش خودمون كرمانشاه.
نماز جماعت برگزار شد و حركت كرديم. بار دوم بود كه به سرپل ذهاب
ميآمديم.
اصغــر وصالي نيروها را آرايش داده بود. بعــد از آن منطقه به يك ثبات و
پايداري رسيد.
اصغر از فرماندهان بسيار شجاع و دلاور بود. ابراهيم بسيار به او علاقه داشت.
او هميشه ميگفت: