هرشب با بیقرار اصفهانی
(پند حکایت شماره ۱۰۸ )
عید قربان مبارک
################
عید قربان است و من قربان دوست
من فدای خنجر بُرّآن دوست
من به پای خود به مسلخ آمدم
تا دهم جان بر سر پیمان دوست
امتحان عاشقی باشد میان
جان دهم من بر سر فرمان دوست
همچو اسماعیل من هم عاشقم
روز عید است و منم مهمان دوست
من در این وادی شدم مست خدا
بی خود ازخود گشته و حیران دوست
آمدم با پای خود ذبحم کنی
سر دهم رنگین کنم دامان دوست
عاشقت هستم بیا جانم بگیر
چون که من باشم بلاگردان دوست
تا قیامت واله و شیدا منم
(بیقرارم) (جانِ من) قربان دوست
پرویز بیابانی ( بیقرار اصفهانی)