نام اثر : ققنوس نویسنده: سید اسماعیل قریشی هر روز آدم‌های زیادی از کشورهای مختلف می آیند و می روند هر کسی برای کاری می آید یکی برای زیارت می‌آید دیگری برای سیاست یا برای تجارت. آن چیزی که بین همه آنها مشترک است این است که همه با سلامت می‌آیند و می‌روند و من میزبان آنها هستم چون من فرودگاه هستم. خوب یادم می‌آید که در یکی از شب‌ها اما شرایط جور دیگری بود تشویش داشتم. مثل همیشه آدم‌ها می‌آمدند و می‌رفتند اما حسی به من می‌گفت امشب خیلی فرق دارد. هواپیماهای بزرگ می‌نشستند ، مسافران پیاده می‌شدند و باز مسافران جدیدی سوار می‌شدند و می‌رفتند. کمی آن سو تر اما زنبورهای مزاحمی می‌دیدم که بی صدا بودند ترسناک بودند آنها از آمدن و رفتنشان چیزی به من نمی‌گفتند. یک قانون قدیمی هست که هر پروازی می‌آید و می‌رود باید به من بگوید ولی آن شب آن زنبورهای ترسناک چیزی نمی‌گفتند هرچه می گذشت بیشتر می ترسیدم. اندکی از نیمه شب گذشته بود که هواپیمایی آمد. چقدر دوستش داشتم نمی‌دانستم چه کسانی داخل آن هستند ولی هرچه نزدیک تر می شد بوی یاس بیشتری در فضا می پیچید. وقتی آن هواپیما نزدیک شد حسی عجیب من را فرا گرفت نگاهی به داخل هواپیما کردم دیدم مردانی نورانی آرام نشسته بودند یکیشان قلمی در دست داشت. کنجکاو شدم. مقابل آن مرد کاغذی سپید دیدم که روی آن نوشته بود «خداوندا مرا پاکیزه بپذیر».وقتی این جمله را دیدم دلم لرزید. هواپیما آمد. وقتی نشست فرشتگان انگار بال خود را گشوده بودند تا آن مردان پیاده شوند.مسافران که پیاده شدند خیالم راحت شد چون من وظیفه داشتم هر کسی می‌آید او را در آغوش بگیرم. آن مرد با یارانش سوار ماشین شد و رفت .من آسوده در خیالات زیبای وهم آلودم بودم که ناگهان دوباره زنبورها را دیدم آنها آمدند نزدیک و نزدیک‌تر شدند و صدای انفجار. باز ترسیدم نگاه کردم آن مرد را دیدم که در میان یاران خودش به سوی آسمان پر گشوده است.تا آمدم بگویم که اینجا هر پروازی با اجازه من است دیدم مردی که او را علی «ع» صدا می‌زدند آنها را در آغوش گرفته است. چه دیدار زیبایی بود همه وصال بود آنهم وصال عاشقان. من در عمر خود دیده بودم همه چیز در آتش نابود می‌شود اما آن شب ققنوس در آتش متولد شد و به آسمان پرواز کرد.