اگه بخوام در واپسین روزهای بیستو یک سالی کلمهای رو با آبطلا رو بزرگترین بیلبورد شهر حکاکی کنم ، "صبر " رو انتخاب میکنم....
بعد از چندسال زندگی تو این کره ی خاکیو زودگذر فهمیدم "صبر" کلید درهای بسته و پلمب شدهس که تا قبل از رَنده شدنت تو سختی ، باید چند وقتی باهاش سروکله بزنی و با پوستو گوشتو استخونت بفهمیش تا بتونی ادامه بدی.
یام بعد از یک روز عصفناک خودتو برسونی به اختلاط های شبانه با معبود و صبرِ سبزرنگ رو بپاشی تو قلبت و پابه پای رنج جلو بیای و جوونه بزنی ..
دنیا جدی جدی دیگه هیچ ارزشی نداره برام
به جز مواقعی که زیر گنبد طلائین آقای امام رضا نفس چاق میکنم باقی مواقع خیلی رندوم خودمو به خوشرنگیِ قلبِ سبزم گرم میکنمو منتظرم تا موشکِ عافیت بخوره وسط فرق سرم .