📛 داستـان شیـطانـواره 📛
♨ قسمت سوم ♨
🌸 پیش خواهرم مرضیه بودم
🌸 چند وقته که ماهواره خریده بودند
🌸 خیلی از ماهواره تعریف می کرد
🌸 و ازم خواست که یکی بخرم 😱
🌸 من ابتدا با ماهواره مخالفت کردم
🌸 اما خواهرم ، از بس تعریف کرد ،
🌸 قانعم کرد که ماهواره خوبه .
🌸 در این مورد ، به علی گفتم
🌸 ولی آقا علی با خریدن ماهواره مخالفت کرد
🍎 و گفت : ماهواره ، شیطانه
🍎 زندگیتو بهم میزنه
🍎 خیلیا از ماهواره ضربه خوردن
🍎 خیلیا به خاطر ماهواره طلاق گرفتن
🍎 خیلیا بدبخت شدن
🌸 علی ، خیلی از بدی های ماهواره گفت
🌸 ولی من اصرار می کردم
🌸 اما آخرش که دیدم ، مرغ علی یک پا دارد
🌸 قهر کردم و به خانه پدرم رفتم .
🌸 ولی به کسی نگفتم برای چی قهر کردم
🌸 علی ، همان روز به دنبالم آمد .
🌸 به او گفتم : تا ماهواره نگیری نمیام
🌸 علی کنار پدرم نشست و گفت :
🍎 پدر جان❗
🍎 به خدا من پریسا رو دوست دارم
🍎 ولی گرفتن ماهواره به صلاح ما نیست
🌸 پدرم ، سرش رو پایین انداخت
🌸 و به علامت تائید ، سرشو تکون داد
🌸 پدرم ، کمی مکث کرد
🌸 بعد رو به من کرد و گفت :
🌹 دخترم❗
🌹 به حرف شوهرت گوش بده
🌹 تا خدا ازت راضی باشه
☀️ گفتم : آخه بابا
☀️ مگه من می خوام چکار کنم ؟
☀️ میخوام شبکه های استانی رو بگیرم
☀️ کجاش بده ؟
🌹 گفت : دخترم❗
🌹 شبکه های ماهواره مثل سفره غذا می مونه
🌹 که همه نوع غذا توش هست
🌹 و آدم رو وسوسه میکنه
🌹 تا از همشون مزه کنه .
🌹 تو الآن فکر می کنی
🌹 که فقط شبکه های استانی رو می بینی
🌹 اما بعدها خسته میشی
🌹 و میری تو کانالای دیگه ...
🌸 به علی حسادت می کنم .
🌸 همه دوستش دارند
🌸 پدر و مادرم هم ،
🌸 بیشتر از من دوستش دارند .
🌸 بعد از حرفای پدرم ، علی به من گفت :
🍎 آماده شو بریم خونه
♨ ادامه دارد ♨️
💟