📝 ✍آورده اند که شخص عاصیی از دنیا رفت و پسرش به دنبال هرکسی رفت تا برای پدرش نماز میت بخواند و او را دفن کند. کسی حاضر بر اینکار نشد. به ناچار جنازه پدر را بر اسب نهاد و از روستا بیرون شد. در راه چوپانی را دید و از او پرسید: «چه کسی برای مرده های شما نماز میت می خواند؟». چوپان گفت: «ما کسی را برای این کار نداریم.» مرد گفت: «پس چگونه اموات خود را دفن می کنید؟» چوپان گفت: «خودم نماز آن ها را می خوانم.» مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!» چوپان جلو آمد و مقابل جنازه ایستاد. مرد دید چوپان یکی دو کلمه زمزمه کرد و گفت: «نمازش تمام شد!» مرد که تعجب کرده بود گفت: «این چه نمازی بود که چند ثانیه بیشتر طول نکشید؟» چوپان گفت: «به هر حال، بهتر این این بلد نبودم.» مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و به روستا بازگشت . شب هنگام،  عالمی از اهالی روستا در عالم رؤیا مرد عاصی را دید که روزگار خوبی دارد. از او پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟» وی گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!» عالم و پسر فردای آن روز به سراغ چوپان رفتند و از او خواستند تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟ چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، با خداوند گفتم: “خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زنم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی؟!”».