💫 روزی شيری در دره‌ای خوابيده بود و يك لاشه گوسفند هم جلوش بود كه نصف آن را خورده بود و نصفش مانده بود. روباهی از دور داشت میآمد كه از لاشه بخورد. شير خودش را به خواب زد و گفت: «حالا كه من خوردم و سير شدم بگذار او هم بياد و بخورد» روباه برای اينكه مطمئن بشود او خواب است يك روده برداشت و دست و پای شير را با آن بست و بعد شروع به خوردن کرد خوب كه سير شد رفت. شير خواست حركت كند اما آفتاب گرم روده را خشك و محكم كرده بود، هرچه كرد نتوانست حركت كند، گفت: «رفتم ثواب كنم كباب شدم» و همانطور خوابيد تا موشی از سوراخ درآمد و شروع كرد به پاره كردن روده و بندبند روده را پاره كرد و رفت توی سوراخش. در اين وقت شير حركت كرد كه برود يك شير ديگر او را ديد و گفت: «كجا ميری؟» شير اولی گفت: «ميرم كه از اين سرزمين دور بشم» رفيق او گفت: «چرا؟ چه بدی از ما ديدی؟» شير گفت: «جايی كه روباه بياد دست مرا ببندد و موشی دست مرا باز كند ديگه تو اين سرزمين ماندن نداره!» @resane_mehrr