خاطراتي کوتاه از اوّلين شهيد فتنه ۱۳۸۸_ بسيجي شهيد حسين غلام کبيري
تولّد: ۹ آبان ۱۳۷۰ در شهرري تهران(منطقه ۲۰)
شهادت: ۲۵ خرداد ۱۳۸۸ در سعادت آباد تهران(منطقه ۲)
۱.
دکتر گفت: ديگه دير شده. بچّه که زردي مي گيرد آن هم به اين شدّت، زود بايد جرّاحي شود. دلم شکست، ملحفه پيچيدم و بردمش خانه. گفتم: يا صاحب الزّمان، اين پسر همنام جد بزرگوار شماست، او را بيمه موسي بن جعفر(عليه السّلام) کرده ام...
خيلي گريه مي کرد، آرام زدم به پهلويش، براي معاينه که برديم، گفتند: همان ضربه کوچک، کار خودش را کرد، ديگر به عمل نيازي نيست. رئيس بيمارستان مي گفت: عکسش را بدهيد، ميخواهم اين معجزه را به همه نشان بدهم.
۲.
داشت مرد مي شد، راه مي رفت و درباره انقلاب مي پرسيد. تحقيقاتش که کامل شد گفت: من به اين نظام اعتقاد دارم. چون با منطق پذيرفت، ديگر کوتاه نمي آمد.
۳.
درس که نداشت مي رفت سرکار، برايش کم نمي گذاشتيم. امّا مي خواست روي پاي خودش بايستد.
۴.
با آن همه کار، دم افطار ديگر رمق نداشتيم. حسين، تازه مي رفت صف نانوايي، تا سنگگ گرم ببرد سر سفره.
مي گفتم: عجب حالي داري تو. مي گفت: تو چرا بي حالي!؟
۵.
خودش مي نشست لباسش را اتو مي کرد. نامرتّب بيرون نمي آمد. مي خواستيم با او جايي برويم، مجبور بوديم دستي به سر و وضعمان بکشيم.
۶.
خستگي اش را ما نديديم. به کار، نه نمي گفت. فرق نمي کرد روضه هيئت باشد يا عروسي بچّه بسيجي ها در فرهنگسرا. پاي کار محکم مي ايستاد.
۷.
مي گفتم: بابا اين از تو بزرگتر است! نگاه به هيکلش بکن! هوس کتک داري!؟
اين حرفها برايش معنا نداشت. مي گفت: کسي که امنيّت نواميس جامعه را به خطر مي اندازد، بايد نهي از منکر شود.
۸.
تازه به آن محل رفته بوديم. غريب بودم. بچّه هاي هم سن و سال من يک گوشه نشسته بودند. داشتم رد مي شدم، چشمش به من افتاد. آمد جلو، زود گرم گرفت و من را کشيد وسط دوستانش. شدم بچّه هيئتي. ديگر احساس غريبي نداشتم.
۹.
بابام مي گفت: آهان...! رفيق يعني اين.
خيلي هاي ديگر هم به مادرش مي گفتند: خوش به حالت! چه پسري داري!
۱۰.
جانشين معاون عمليّات پايگاه بود. پايگاه حجّتيّه شهر ري. با بسيجي هايي از محلّه شهادت، که يکي از مذهبي ترين و پر افتخارترين نقاط اين شهر است. کارت فعّال نداشت، امّا فعّال بود. اوّلين نفري بود که وارد پايگاه مي شد و آخرين نفر بود که بيرون مي رفت. کارش در بسيج از روي تکليف بود.
۱۱.
رفتيم فلافلي، قرار بود من مهمانش کنم. سيصد تومان بيشتر نداشت. همان را با اصرار گذاشت توي جيبم. مي گفت: تو زن و بچّه داري لازمت مي شود.
۱۲.
زيارت شاه عبدالعظيم برايش تکراري نمي شد. دلش که مي گرفت يک راست مي رفت همان جا. انگار نه انگار اين همان حسين قبلي است! شوخي هايش کنار مي رفت. روي صورتش فقط اشک بود و اشک.
۱۳.
عشق زيارت بود! هر برنامه اي بود خودش را مي رساند. اين وسط، حال و هوايش در جمکران ديدني تر مي شد.
۱۴.
منتظر مجلس نمي ماند، براي خودش هر جا که بود روضه مي خواند و سينه مي زد. هميشه زير لب نجوا داشت. گفتم: پسر! شايد مردم فکر کنند ديوانه اي! گفت: من حسينم! عشق من هم حسين(عليه السّلام) است!
۱۵.
همه اش مي گفت: من آخر شهيد مي شوم. مي خنديدم. مي گفت: حالا نگاه کن، اگر آخرش شهيد نشدم! به مادرش هم اين را گفته بود.
۱۶.
استعداد خوبي داشت، يک بار هم تجديد نياورد. طرح ساختماني اش در جشنواره مقام آورد و سکّه گرفت. براي دانشگاه يک بار که امتحان داد قبول شد، آن هم در شهر خودش، بدون کلاس کنکور. به آينده اش خيلي اميد داشتيم.
۱۷.
نگاهي به سنگ قبرها کرد و گفت: مي خواهم بدهم سنگ قبرم را بنويسند. ورودي امامزاده عبدالله(عليه السّلام) بود. شوخي کردم، امّا... توي حال خودش بود. گفت: براي رفتن خيالم راحت است. داشت استغفار مي کرد. درست، ۲ روز قبل از شهادتش.
۱۸.
از راه که رسيدم ديدم ناراحت و افسرده است. هيچ وقت اينطور نديده بودمش. شروع کردم به حرف زدن. نمي خواستم چيزي روي دلش سنگيني کند. بغض کرده بود. توي خيابان با چند نفر بحثش شده بود. مي گفت: بر فرض تقلب شده، ديگر چرا به عکس امام(رحمت الله عليه) اهانت مي کنيد!؟
۱۹.
از حمّام که در آمد لباسهاي مرتّبي پوشيد و نشست سر سفره. گفت: مادر! روزت مبارک. به شوخي گفتم: اين طوري که قبول نيست! سرش را پايين انداخت. گفت: الان دستم خالي است، امّا کار مي کنم و...
از دلش درآوردم، امّا ته دل خودم ماند. طاقت شرمندگي اش را نداشتم. چه مي دانستم اين آخرين روز ديدار است.
ادامه دارد... 👇
@shahid_saeid_emami