📖برشی از کتاب «ستاره من»:
🔸امتحانات خرداد تمام میشود. دل کندن از بچّههای مدرسه برایت سخت است. ظهر، بچّهها تا جلو در مدرسه بدرقهات میکنند. اشک، از چشمان سیاهِ اکبر، غلت میخورد و روی گونههای زردش میریزد. بینیاش را بالا میکشد و با پشت آستینِ روپوشِ رنگ و رو رفتهاش، صورتش را پاک میکند.
- آقا، ننهام وقتی شنید شما دیگر میخواهید بروید تهران، گفت که بگویم: خدا پشت و پناهتان!
چشمان تو هم پُر میشود. میخندی. دستی بر موهای بهمریخته و نامرتب اکبر میکشی.
+ مواظب ننهات باش، اکبر جان. بیماری سختی را پشت سر گذاشته.
🔸مرتضی برایت شعر سروده است. به رویش نمیآوری که حرفهای کودکانهی دلِ مرتضی، نه وزن دارد و نه قافیه.
محسن هم در آخرین لحظه، کیسهای نایلونی به طرفت دراز میکند و با چشمانش التماس میکند که قبول کنی.
- نان و سبزی محلّی است، آقا. تو اتوبوس گرسنه میشوید.
🔸با خودت فکر میکنی، ای کاش میتوانستی بمانی؛ امّا امتحان داری. درس خواندن را هم، ضروری میدانی؛ مثل عبادت، مثل درس دادن. باید خودت را به امتحان ورودی دانشسرای عالی برسانی، و اگر قبول شوی، باید در تهران بمانی. با تکتک بچّهها دست میدهی. روبوسی میکنی. فرّاش مدرسه هم، غصّهدار، نگاهت میکند. دلش میخواهد بمانی...
🔻به ما بپیوندید🔻
رواق کتاب | محفل دانایی در جوار عالم آل محمد
@revaqe_ketab